💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_سی_و_سوم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
در شرایط عملیات نمیتواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی
طولانی را نداشتم. همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف
آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی خیال
اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را میلرزاند. شماره ناآشنا بود و دلم
خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم
:»بله؟« اما نه تنها آنچه دلم میخواست نشد که دلم از جا کنده شد
:»پسرعموت اینجاس، میخوای باهاش حرف بزنی؟« صدایی غریبه که
نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بیخبرم!
انگار صدایم هم از ترس در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم
حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :»البته فکر نکنم بتونه
حرف بزنه، بذار ببینم!« لحظهای سکوت، صدای ضربهای و نالهای که از
درد فریاد کشید. ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بالیی
سرم آورده که با تازیانه تهدید به جان دلم افتاد :»شنیدی؟ در همین حد
میتونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حاال خودت
انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!« احساس نمیکردم، یقین داشتم
قلبم آتش گرفته و بهجای نفس، خاکستر از گلویم باال میآمد که به حالت
خفگی افتادم. ناله حیدر همچنان شنیده میشد، عزیز دلم درد میکشید و
کاری از دستم برنمیآمد که با هر نفس جانم به گلو میرسید و زبان جهنمی عدنان مثل مار نیشم میزد :»پس چرا حرف نمیزنی؟ نترس! من فقط
میخوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش
میدم تا بمیره!« از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم
نفسهای بریدهای که در گوشی میپیچید و عدنان میشنید که مستانه
خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :»از اینکه دارم هردوتون رو زجر
میدم لذت میبرم!« و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خالص زد :»این کافر
اسیر منه و خونش حالل! میخوام زجرکشش کنم!« ارتباط را قطع کرد،
اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود. جانی که به گلویم رسیده بود، برنمی-
گشت و نفسی که در سینه مانده بود، باال نمیآمد. دستم را به لبه کابینت
گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست
و با صورت به زمین خوردم. جراحت پیشانیام دوباره سر باز کرد و جریان
گرم خون را روی صورتم حس کردم. از تصور زجرکُش شدن حیدر در
دریای درد دست و پا میزدم و دلم میخواست من جای او جان بدهم. همه
به آشپزخانه ریخته و خیال میکردند سرم اینجا شکسته و نمیدانستند دلم
در هم شکسته و این خون، خونانه غم است که از جراحت جانم جاری شده
است. عصر، عشق حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حاال شاهد
زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته قاتل جانم شده بود.
ضعف روزهداری، حجم خونی که از دست میدادم و وحشت عدنان کارم را طوری ساخت
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵