💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_103
🧡
#رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
تماس رو قطع کردم و پدال گاز رو فشار دادم.
با شنیدن سر و صدایی که از اونطرف خیابون میاومد پیچیدم داخل خیابون آپارتمان!
با دیدن ماشینی که جلوی فاطمه خانم بود ماشین رو کنار پیاده رو نگه داشتم.
به آقایی که سعی داشت فاطمه رو هول بده داخل ماشین نگاهی کردم و به سمتشون دویدم.
با مرده درگیر شدم، لاغر بود و اندام ضعیفی داشت.
هولش دادم که محکم به صندوق عقب ماشین خورد، لحظهای نگاهم کردم و سوار ماشین شد و فرار کرد.
به آستین پیراهنم که پاره شده بود نگاهی کردم که فاطمه گفت:
_حالتون خوبه؟
چادرش خاکی شده بود، به سمت ماشین رفتم و بطری آب رو براش بردم.
_بفرمایین!
فاطمه: ممنون خودتون آب بخورین، من حالم خوبه.
چادرش رو تکوند و گفت:
-من دیگه میرم.
_صبر کنید، میرسونمتون!
فاطمه: نه شما برید پیش مائده، میترسم بیدار شده باشه.
دستم رو به سمت تاکسی دراز کردم و آدرس خونه فاطمه خانم رو به راننده گفتم.
فاطمه خداحافظی گفت و سوار تاکسی شد.
بعد از رفتن تاکسی به سمت ماشینم رفتم و ماشین رو داخل پارکینگ پارک کردم.
وارد خونه شدم و به اتاق مائده نگاه کردم.
مائده خواب بود.
وارد اتاق خودم شدم و پیراهنم رو عوض کردم.
نمازم رو خوندم و روی مبل نشستم، نگاهم به مائده که داشت دستاشو تکون میداد دوختم.
چشمانش باز بود، به من خیره شده بود و میخندید.
لبخندی زدم و کنار در اتاقش ایستادم.
_میخوای ببرمت پیش مامانی؟ اگه گریه نکنی و بذاری شامم رو بخورم میبرمت پیش مامانی، آفرین دختر گلم.
توی بغلم گرفتمش و وارد آشپزخونه شدم.
بعد از خوردن شام به ساعت نگاهی کردم و لباس های مائده رو عوض کردم.
مائده رو داخل صندلی عقب ماشین گذاشتم و کمربند کوچیکشو بستم.
ماشین رو روشن کردم و به سمت بهشت زهرا راه افتادم.
مائده رو توی بغلم گرفتم و کنار سنگ قبر هدیه نشستم.
مائده رو روی زانوم گذاشتم و گفتم:
_مائده رو آوردم، دلت براش تنگ شده بود نه؟
بوسه ای روی گونه مائده گذاشتم و بطری آب رو روی سنگ قبر خالی کردم.
شاخه گل رو روی سنگ قبر گذاشتم و گفتم:
_رفیقت فاطمه خیلی برای مائده زحمت میکشه، اونقدرا هم که تو میگفتی لوس نیست، خانمیه!
دستم رو روی سنگ قبر گذاشتم:
_ولی از شما خانم تر نیست.
فاتحهای خوندم و مائده رو از روی زانوم پایین گذاشتم.
بعد از گذشت یک ربع همراه مائده به خونه برگشتم.
کلید انداختم و در واحد رو کمی باز کردم و گفتم:
_یاالله!
فاطمه: چند لحظه صبر کنید.
بعد از کمی مکث گفت:
-بفرمایین.
در واحد رو باز کردم و وارد خونه شدم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱