💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 #𝙿𝙰𝚁𝚃_104 🧡 🎻 فاطمه مائده رو روی مبل گذاشت و گفت: -چرا امروز زود اومدین؟ به ساعت نگاهی کردم و گفتم: _دیگه داخل اداره کاری نداشتم گفتم بیام خونه! فاطمه: پس من میرم، مائده خداحافظ. فاطمه از کنارم رد شد و به سمت در رفت که گفتم: _فاطمه خانم؟ فاطمه نگاهی بهم کرد و گفت: -بله؟ با شنیدن بله‌‌ی فاطمه خانم یاد دو سال پیش افتادم. کابینت رو زیر و رو کردم اما خبری از کلید انباری نبود. _هدیه؟ هدیه نگاهی بهم کرد و گفت: -بله؟ با تعجب نگاهش کردم که گفت: -چرا بهم زل زدی؟ کارتو بگو _چقدر قشنگ میگی بله، یه بار دیگه بگو. هدیه: خیلی مسخره‌ای، برو خودتو مسخره کن. وارد پذیرایی شدم و گفتم: _مسخره‌ات نمی‌کنم، یه بار دیگه بگو بله. هدیه کلافه نگاهم کرد و گفت: -برای چی بگم بله؟ _هدیه؟ متعجب نگاهی بهم کرد و نفسش رو بیرون داد. هدیه: نمیخوای بیخیال بشی نه؟ سرم رو به نشانه نه تکون دادم که گفت: -بله. _کلیدای انباری داخل کابینت نبود. با صدای فاطمه به خودم اومدم و به فاطمه نگاه کردم. فاطمه: کاری با من داشتین؟ مکثی کردم و گفتم: _آره، چیزه... میخواستم بگم ممنونم. فاطمه: بابت؟ _بابات اینکه از مائده مراقبت می‌کنید. فاطمه: آهان خواهش می‌کنم، من دیگه میرم. چند قدمی جلوتر رفت که گفتم: _شرمنده یه لحظه! فاطمه قدمی به عقب برداشت و گفت: -بفرمایید؟ نگاهم رو به زمین دوختم، بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم جمله‌ام رو شروع کردم. _می‌خواستم... ادامه دادن حرفم برام سخت بود. _می‌خواستم اگه اجازه بدین...همراه خونواده...برای خواستگاری... مکثی کردم و ادامه دادم: _خدمت برسیم. صدای ضربان قلبم رو می‌شنیدم، فاطمه سکوت رو شکست و گفت: -مائده غذا خورده، غذای خودتونم... بعد از لحظه‌ای مکث گفت: -خدانگهدار! از خونه بیرون رفت و در واحد رو پشت سرش بست. ادامـه‌دارد . . . بھ‌قلـم⁦✍🏻⁩"محمد‌محمدۍ🧡" 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱