💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_چهل_و_هشتم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم
و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین
نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را
سمتم نشانه رفته بود. صورت سبزه و الغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق
برق میزد و با چشمانی شیطانی به رویم میخندید. دیگر نه کابوسی بود
که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این
دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمیرسید. پاهایم
سُست شده بود و فقط میخواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت
در دویدم و رگبار گلوله جیغم را در گلو خفه کرد. مسیرم را تا مقابل در به
گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ
میزدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه
تهدیدم کرد :»یه بار دیگه جیغ بزنی میکُشمت!« از نگاه نحسش نجاست
میچکید و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه میزند که نفسم بند آمد. قدمهایم
را روی زمین عقب میکشیدم تا فرار کنم و در این زندان راه فراری نبود
که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد. از درماندگیام لذت میبرد و
رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به اشکم خندید و طعنه زد
:»خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمیکردم انقدر زود برسی!«
با همان دست زخمیاش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگیام را به رخم کشید :»با غنیمت پسرعموت کاری کردم که خودت
بیای پیشم!« پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز
خوردم و روی زمین زانو زدم. میدید تمام تنم از ترس میلرزد و حتی
صدای به هم خوردن دندانهایم را میشنید که با صدای بلند خندید و
اشکم را به ریشخند گرفت :»پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟«
به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حاال در دهان
این بعثی بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خندهای چندشآور خبر داد
:»زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط داعش راهی نیس!« همانطور که روی
زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و میدیدم میخواهد به سمتم
بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید که نفسم به
زحمت باال میآمد و دیگر بین من و مرگ فاصلهای نبود. دسته اسلحه را
روی زمین عصا میکرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم
نشانه میرفت تا تکان نخورم. همانطور که جلو میآمد، با نگاه جهنمیاش
بدن لرزانم را تماشا میکرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال
خرابم گذاشت :»واسه پسرعموت چی اوردی؟« و با همان جانی که به
تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که
دوباره خندید و مسخره کرد :»مگه تو آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟« صورت
تیرهاش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی میزد
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵