✨✨✨✨✨✨✨ ⊰᯽⊱┈──╌❊╌─⊰᯽⊱ یکشنبه بود که زنگ زد بهش گفتم : « اگه قرار نیست بیای ، راست و پوست کنده بگو ، برمی گردم ایران!» گفت : « نه هرطور شده تا یکشنبه هفته بعد خودم رو میرسونم!» نمیدانم قبل از نماز ظهر بود یا بعد از نماز ، شنبه هفته بعد ، چشمم به در و گوشم به زنگ بود .. با اطمینانی که به من داده بود ، باورم نمیشد بدقولی کند یک روز دیگر وقت داشت . . ۲۸ روز به امید دیدنش ، در غربت چشمم به در سفید شد حاج آقا آمد . داخل اتاق راه می رفت . تا نگاهش می کردم چشمش را از من میدزدید .. نشست روی مبل ، فشارش را گرفت .. رفتارش طبیعی نبود حرف نمیزد ، دور و بر امیرحسین هم آفتابی نشد.. مانده بودم چه اتفاقی افتاده قرآن روی عسلی را برداشتم که حاج آقا ناگهان برگشت و گفت : « پاشو جمع کن بریم دمشق ! » مکث کرد ، نفس به سختی از سینه اش بالا آمد ، خودش را راحت کرد: « حسین زخمی شده ! » ناگهان حاج خانم داد زد : « نه ، شهید شده به همه اول می گن زخمی شده » سرم روی صفحه قرآن خشک شد داغ شدم ، لبم را گاز گرفتم ، پلکم افتاد . انگار بدنم شده بود پر کاه و وسط هوا و زمین می چرخید .. نمیدانستم قرآن را ببندم یا سوره را تمام کنم یک لحظه هم فکر نکردم ممکن است شهید شده باشد . . سریع رفتم وضو گرفتم ایستادم به نماز .. نفسم بند آمده بود! فکر می کردم زخمی شده و دارد از بدنش خون می رود .. تابه حال مجروح نشده بود که آمادگی اش را داشته باشم ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱ ✨✨✨✨✨✨✨