لباسپلنگیزیباونوپوشیدهبود
موتورشروتمیزکردهبود
گفتم:هادیجانکجا؟میخوایبریعملیات
گفتامروزجلویدانشگاهمیخوانتجمعکنن
بچههایبسیحآمادهباشهستن
ماهمبایدازطریقبسیجکارکنیماینوظیفهاست
رفتیمسمتمیدونانقلاب
درطیمسیررسیدیمدربدانشگاه
دقیقموقعیکهجسارتاغتشاشگرانبهرهبرانقلابشروعشدهبود
هادیوقتیاینصحنهرودیدنتونست
تحملکنه
بهمنگفتبمون
وسریعپیادهشدهودویدسمتدرباصلیدانشگاه
دادزدم
هادیبرگردتنهاییمیخوایچیکارکنی
اماانگارحرفامونمیشنید
چشماشرواشکگرفتهبود
بهاعتقاداتاوجسارتمیشد
ونمیتونستتحملکنه
همینطورکهبهسمتدردانشگاهمیدوید
یکبارهموردآماجسنگهاقرارگرفت
منازدورنگاشمیکردم
بدنورزیدهایداشت
ازهیچچیزینمیترسید
همینکهبهدربدانشگاهنزدیکشد
یکپاره آجر محکم به صورت و زیر چشم او اصابت کرد
یکدفعهوایستاد
میخواستحرکتکنهامانتونست
میخواستبرگرده ولی رو زمین افتاد
دوباره بلند شد دور خودش چرخید
وباز رو زمین افتاد .
_دوستشهیدمحمدهادیذوالفقاری؛
«🌿🕊»
#شهیدانه
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ִֶָ