💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_3
🧡
#رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
فاطمه کنارم ایستاد که گفتم:
_زنگ زدم به حامد گفت یکی از دوستاش رو میفرسته دنبالمون!
فاطمه: این چه کاریه خب؟ تاکسی میگرفتیم میرفتیم.
با صدای بوق ماشین به پرشیا سفیدی که کنار خیابون توقف کرده بود نگاه کردم.
فاطمه: همینه؟
شونه هام رو به نشونه نمیدونم بالا انداختم و به سمت ماشین قدم برداشتم.
کنار شیشه ماشین ایستادم و گفتم:
_ببخشید شمارو حامد فرستاده؟
داشت با گوشی صحبت میکرد، صورتش هم اونطرف بود و معلوم نبود کیه!
لحظه ای برگشت و بهم نگاه کرد و سرش رو به نشانه تأیید تکون داد.
شناختمش، محمدرضا پسر عموم بود.
برای فاطمه دستی تکون دادم که فاطمه به سمتم دوید.
فاطمه: خودشه؟
_اوهوم، سوار شو!
فاطمه: عه اینکه محمدرضاست!
_آره، حامد گفته بود آشناست.
فاطمه در عقب رو باز کرد و سوار شد.
بعد از فاطمه سوار شدم و در رو بستم.
_شرمنده مزاحمتون شدیم.
محمدرضا گوشیشو روی داشبورد گذاشت و گفت:
_این چه حرفیه؟ راهمون یکیه میرسونمتون!
ماشین که حرکت کرد گوشیم رو در آوردم و سرم رو به شیشه تکیه دادم.
همینطوری صفحه پیام هارو بالا و پایین میکردم که فاطمه گفت:
-کیا خونه تونند؟
_فقط مامانم، حامد و بابا شب میان!
فاطمه: پس من تا غروب خونهتون مزاحمتونم، کسی خونهمون نیست.
_باشه!
فاطمه بهترین دوستم و همینطور دخترداییم بود.
به محمدرضا نگاه کردم.
چقدر ریلکس رانندگی میکرد.
به انگشتر عقیق سبز رنگش نگاهی کردم.
چیزی روی نگینش حک شده بود ولی از این فاصله قابل خوندن نبود.
با صدای زنگ گوشیم به صفحه تماس نگاه کردم.
حامد بود، جواب دادم:
_بله؟
حامد: اومد دنبالت؟
_آره، اومد دنبالمون!
حامد: دنبالتون؟ مگه با کیی؟
_فاطمه هم پیشمه!
حامد: باشه، مراقب خودت باش خداحافظ!
_همچنین، خداحافظ!
تماس رو قطع کردم و گوشیم رو انداختم داخل کیفم!
به سرکوچه که رسیدیم گفتم:
_دستتون درد نکنه همینجا پیاده میشیم.
محمدرضا: نه تا جلوی در میرسونمتون!
پیچید داخل کوچه!
_آخه برگشت خودتون سخت میشه!
محمدرضا: چه سختیای؟ فقط باید یه دور بزنم.
_ممنون!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱