💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_8
🧡
#رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
از بازوش گرفتم و گفتم:
_بیا بریم سر جلسه امتحان!
فاطمه رو به آقاهه گفت:
-دو تا هاتچاکلت لطفا!
آقاهه سرش رو به نشانه تأیید تکون داد و به سمت صندوق رفت.
_برای چی دو تا؟
فاطمه: برای خودم و تو دیگه!
_من هاتچاکلت دوست ندارم.
فاطمه: وا مگه میشه؟
_از چیزای ناشناخته خوشم نمیاد، فکر کردم میدونی!
فاطمه: مگه هات چاکلت ناشناختهست؟
_اوهوم.
فاطمه: مارو باش با کی اومدیم کافه، باشه برای تو نسکافه سفارش میدم.
فاطمه خواست آقاهه رو صدا کنه که گفتم:
_نمیخواد، حالا که سفارش دادی بذار بیاره!
فاطمه نفسی بیرون داد و گفت:
-چقدر دستور میدی!
لحظهای سکوت بینمون بود.
با جملهام سکوت رو شکستم:
_مهدیار از آلمان اومده!
مثل اینکه آب پریده بود توی گلوی فاطمه، داشت سرفه میکرد.
بعد از قطع شدن سرفهاش گفت:
-جدا؟
_آره
فاطمه: چرا اینقدر بیخبر؟
_امشب قرار بود به همه بگیم، تو و محمدرضا از اولین فامیلهایی هستید که میدونید.
فاطمه: آره، نمیشه تو هم مثل داداشت که همه چیز رو به محمدرضا میگه به منم بگی؟
_گفتم دیگه!
فاطمه: آره اونوقت کی؟ سه ساعت قبل از سراسری کردن موضوع!
_خوشت میاد یه چیزی رو بدونی که هیچکس نمیدونه؟
فاطمه: آره، خیلی دوست دارم.
_ولی من دقیقا برعکس توام!
فاطمه به سمتی از کافه اشاره کرد و گفت:
-آقارو!
خط نگاهش رو گرفتم و به میز دو نفره گوشه کافه نگاهی انداختم.
شریفی بود، انگار این میخواست همه جا دنبال من بیاد.
خواستم از جام بلند بشم و برم به سمتش که فاطمه گفت:
-ولش کن، من اخلاق اینجور آدما رو میشناسم، هرچقدر اینطوری کنی بدتر میشه، اگه از همون اول بهش هیچی نمی گفتی خسته میشد و میرفت پی کارش!
_دیوونهام کرده خب، پسره پررو!
فاطمه: پاشو بریم، الانه که هوا تاریک بشه!
با بلند شدن از جام حرف فاطمه رو تایید کردم و دنبالش از کافیشاپ بیرون رفتم.
خواستم تاکسی بگیرم که گوشیم زنگ خورد، حامد بود.
_جانم؟
حامد: سلام فاطمه پیش توئه؟
_سلام، آره چطور؟
حامد: امشب همه خونه ما دعوتن، با فاطمه بیاید همینجا!
_باشه خداحافظ!
فاطمه: کی بود؟
_امشب مهمون مایی، دایی و زن دایی هم اومدند.
فاطمه: یه دورهمی بعد از امتحانات!
دستم رو به سمت تاکسی دراز کردم، با متوقف شدن تاکسی سوارش شدیم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱