💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_10
🧡
#رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
بعد از چند بوق جواب داد:
-ها؟
_ها و...
نگاهی به حامد که کنارم نشسته کردم و گفتم:
_و سه نقطه، کجایی؟
فاطمه: نزدیک بیمارستانم، تقریبا رسیدم.
_منم توی راهم، نری توی بیمارستان، صبر کن منم بیام دو تایی بریم.
فاطمه: باشه خانم خجالتی، فقط زود بیا زیاد منتظرت نمیمونم ها!
_باشه فعلا!
تماس رو قطع کردم و گوشیم رو داخل کیفم گذاشتم.
حامد: استرس که نداری؟
_وا استرس چی؟
حامد: انقدر بدم میاد میگی وا، خب درست حرف بزن.
_عادت کردم.
حامد: شیرینی سرکار رفتنتو کی بخوریم؟
_هر وقت شیرینی عقد شمارو خوردیم.
حامد: پس میشه پیشبینی کرد که قرار نیست شما شیرینی بدی!
_یه چیزی توی همین مایه ها، مگه تو رفتی سرکار شیرینی دادی؟
حامد: کسی حرفش رو نزد، منم چیزی نگفتم.
_خسته نباشی!
حامد: مطمئنم یه هفته دیگه یه آقای دکتر جوونی، با کت شلوار شیک، با یه شاخه گل میاد جلوی در خونهمون، زنگ میزنه میگه اومدم خواستگاری هدیه خانم!
_عه حامد؟
حامد: بد میگم؟ از قدیم گفتن زوج همکار خوشبختند.
_حامد شوخی تو دوست نداشتم.
حامد: به جهنم، من فقط امروز رسوندمت ها، از فردا باید به فکر آژانس و تاکسی باشی!
_دخترای مردم داداش دارن، منم دارم، خیلی خب، خودم کار میکنم حقوقم رو میگیرم یه ماشین خوب میخرم تا بسوزی!
حامد نیشخندی زد و گفت:
-با چندرغاز حقوقت، نمیتونی حتی دوچرخه بخری!
حامد من رو تا جلوی در محوطه بیمارستان رسوند و بعد از خداحافظی رفت.
وارد محوطه شدم و نگاهم رو چرخوندم.
به فاطمه که روی نیمکت نشسته بود نگاهی کردم و دستم رو براش تکون دادم تا من رو ببینه!
فاطمه به سمتم اومد و گفت:
-داشتم میرفتم ها!
_خب حالا غر نزن، دنبالم بیا!
همراه فاطمه وارد راهرو بیمارستان شدیم.
فاطمه: باید دنبال کی بگردیم؟
_یه نجفی نامی، بریم از اطلاعات بپرسیم.
به سمت باجه اطلاعات رفتم و گفتم:
_ببخشید، آقای نجفی رو کجا میتونم ببینم؟
خانمه: راهرو سمت راست، چند دقیقه پیش که اونجا بودند.
_آهان، خیلی ممنون.
دست فاطمه رو گرفتم و دنبال خودم کشوندمش!
خواستم وارد راهرو بشم که از اونطرف یه آقا اومد و با برخورد بهش گوشیم که توی دستم بود روی زمین افتاد.
_آقا مگه کوری؟
خم شدم و گوشیم رو برداشتم و گفتم:
_کم مونده بود گوشیم بشکنه!
آقاهه: خانم شما هم پرونده های من رو ریختید روی زمین!
خواستم حرفی بزنم که فاطمه گفت:
-شرمنده آقا، واقعا شرمندهایم.
_چی چی و شرمنده ایم؟
فاطمه توی گوشم گفت:
-نجفی اینه!
نگاهی به اسم روی سینه آقاهه انداختم.
رضا نجفی!
خم شدم و برگه های روی زمین رو جمع کردم و به سمتش گرفتم.
_شرمنده من یکم تند صحبت کردم، بفرمایید.
برگه هارو از دستم گرفت و وارد اتاق روبرومون شد.
فاطمه: گند زدی روز اولی هدیه!
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
_من از کجا باید میدونستم نجفی اینه؟
فاطمه: حالا خوبه باقی موقع ها لالی، الان واسه من دو متر زبون در آوردی!
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱