- مامان؟ میشه اون کاپشن صورتیمو بپوشم؟
با صدای بچگانهاش میگوید . به تازگی دو سالش تمام شده ، اما به خوبی حرف میزند ؛ شیرین ، دلبرانه و زیبا .
مادرش با لبخند نگاهی به صورت زیبای دخترکش می اندازد ؛
- باشه عزیزکم . بزار تو پوشیدن بهت کمک کنم .
مادر خوشحال است که دخترکش برای رفتن به گلزار شهدا مشتاق است . دخترک با گوشوارههای قلبی زیبایی که پدر به تازگی برایش خریده و آن کاپشن صورتی بامزه ، شبیه یک توپ کوچولوی صورتی شده .
مادر اورا بغل کرده ، به سوی خیابان میرود .
....
گوش هایش سوت میکشد . مردی از دور به سویش می آید ، مادر کجاست؟
- سلام ، دخترم.
مرد میگوید .
دخترک دیگر نمیترسد ، میداند که مرد مراقب اوست .
- آقا ، مامانم کجاست؟
مرد ، لبخندی میزند .
- مامانت با ما نمیاد . ما داریم میریم پیش کسی که خیلی منتظرته . باهام میای ؟
- مامان با ما نمیاد ؟ چرا ؟
- مامانت هنوز کارهایی واسه انجام دادن داره . بعدا میاد . حالا باهام میای دخترم ؟
دخترک فکر میکند . تازه متوجه شده که قسمتی از کاپشنش خیس شده . نگاه میکند ، بخشی از کاپشن صورتی ، حالا قرمز شده . میترسد . اگر مادر آن را ببیند و عصبانی شود چه ؟ نمیخواهد مادر را عصبانی کند .
- اگه مامان بعدا میاد .... میام ..!
دست مرد را میگیرد ، مرد لبخند مهربانی میزند و به سمتی میرود .
مادر بدن سرد دخترک را یافته ، قسمتی از کاپشن صورتیش قرمز است .
دخترک رفته .
مادر گریه میکند .