رمان جانم می رود رمانی جذاب هیجانی عاشقانه مذهبی ((مهیا از ترس پرید، و با دیدن سایه ی مردی بالای تپه تو خودش جمع شد.)) شهاب به اطرافش نگاهی کرد، اما چیزی نمی دید چون هوا تاریک بود؛ نمی تونست درست ببینه. با ناامیدی زمزمه کرد... _مهیا کجایی آخه... بعد با صدای بلندی داد زد: _مـــــهـــــــیـــــــــا... مهیا با شنیدن اسمش تعجب کرد! نور امیدی تو دلش شکفت. مطمئن بود صدای شهابِ. صدایش و می شناخت. نگاهی به بالای تپه انداخت، اما نه سایه و نه شهاب اونجا نبودند. می خواست بلند شه ، اما با برخورد دستش به زمین درد تمام وجودش و گرفت. سعی کرد شهاب و صدا کنه ، اما صداش از جیغ هایی که کشیده بود؛ گرفته بود. نمی دوتست چیکار کنه. اشکش دراومده بود. با ناامیدی با پا به سنگ های جلوش زد؛ که... می خوای بدونی ادامش چی میشه؟🤭🔥 عضو شو اگه نبود بف بده😁 هرکی اومده پشیمون نشده😉 "@Sarbazeharamm"