#خاطره
خاطره گویی آقای عفتی از همرزمان حاج قاسم در جنوب شرق کرمان:
به خاطر دارم یک مرتبه در شمال شرق کرمان که متصل به کویر لوت میشد ناامنی زیاد بود. سردار از من خواستند که خانوادهام را به کرمان بیاورم چون در زمان عصر نمیشد که به شناسایی بپردازیم. من هم خانوادهام را به مکانی آوردم که سردار آن را برای خانوادههای شهدا و جانبازان و ایثارگران آماده کرده بودند. یک شب به همسرشان گفتند که امشب من و آقای عفتی برای شام نیستیم.
به یاد دارم در خانه ایشان اتاقی بود که تمامش عکس شهدا بود و سردار میگفتند من هر وقت دلم میگیرد به این اتاق میآیم و عکس دوستان شهیدم را میبینم. به سمت مرکز شهر کرمان به راه افتادیم و همه هم سردار را میشناختند و با ایشان سلام و علیک داشتند.
به مرکز شهر که رسیدیم ما را به یک رستوران سنتی بردند و من هم بسیار از این کار تعجب کردم، ایشان رو به من کرد و گفتند حتما با خودت گفتی چرا مرا به اینجا آورده؟! گفتم بله حقیقتش برایم سؤال شده!
با مزاح گفتند فکر نکنی فقط شما مشهدیها طرقبه شاندیز دارید. گفتند البته سه دلیل دارم برای اینکه تو را به اینجا آوردم این اولین دلیل!
گفتم خوب دومین دلیل چیست؟ ایشان گارسون را صدا زدند گارسون هم آمد و گفت بله سردار؟ گفتند شغلت چیست؟ و گارسون گفت: عرض کردم خدمتتان قبل که من افسر هوانیرو هستم و بعد سردار از او خواست برود و رو به من کرد و گفت دلیل دومش این است آقای عفتی. در مملکتی که افسر هوانیروی آن مجبور باشد شب مشغول به گارسونی باشد روزگار خوشی را نمیبینم و مسئولان باید جواب دهند.
سردار از من خواست پرده را کنار بزنم و از من پرسید چه چیز میبینی؟ گفتم شهر و مغازه و مردم را میبینم، سردار به من گفتند: من هر سه چهار ماهی که فرصت کنم به اینجا میآیم و مینشینم پرده را کنار میزنم و میگویم: قاسم یادت نرود که تو روزی اینجا کارگری میکردی!
•••┈☆ ✿☆ ════╮
@sardaranbieddea
╰════ ☆ ✿☆┈••