قسمت هفتادو دوم🌱
«تنها میان داعش»
او میگفت و من تازه می فهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما
نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید.
از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک
نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که
دیگر ترس اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش
غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت
ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش میآورد،
عذاب میکشید و اگر شهید شده بود، دلش حتی در بهشت
از غصه حال و روز ما در آتش بود! با سرانگشتان لرزانم
نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان
حیدر در دستانم آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف
از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را سیر کند. به سرعت
قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این
نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. حس کردم
عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان
گذاشتم و به شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی
نرده ایوان برداشتم. همانطور که به سمت در میدویدم،
سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی
رزمنده ای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لبهای او
بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید :»حاجی
خونه اس؟« گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و میدیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشکهایش
مقاومت میکند که مستقیم نگاهش کردم و بی پرده
پرسیدم :»چی شده؟« از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد