پدری چهارتابچه گذاشت توی اتاق وگفت: اینجارامرتب کنید تامن برگردم.😕 خودش هم رفت پشت پرده ازآنجا نگاه میکرد🤔 میدیدکه چه کارمیکنند می نوشت توی کاغذکه بعداحساب وکتاب کند.😉 یکی ازبچه هاکه گیج بودحرف پدرش یادش رفت سرش گرم شدبه بازی یادش رفت که باباش گفته خانه رامرتب کنید😀 یکی از بچه هاکه شرور بود شروع کردخانه رابهم ریختن و داد و فریاد که نمی گذارم کسی ایجارامرتب کنه😳 یکی که خنگ بود ترسید نشست وسط شروع کرد به گریه وجیغ و داد😭 که آقابیابیا ببین این نمی گذاردمرتب کنم. اما آن که زرنگ بود 😏نگاه کرد رَد تَن آقاش رو دیدازپشت پرده😐 تند تند مرتب می کرد همه جارو می دانست آقاش دارد توی کاغذمی نویسد😉 هی نگاه میکرد سمت پرده ومی خندید😁دلش هم تنگ نمیشد. می دانست که آقاش همین جاست توی دلش می گفت اگر یک دقیقه اگر دیر تر بیاید بازمن کارهای بهتر میکنم☺️ (شرور که نیستی الحمدالله😊 گیج وخنگ هم نباش☺️ نگاه کن پشت پرده رَد آقارا ببین و کارخوب کن😌 خانه رامرتب کن که آقا بیاید... این گونه منتظرفرج اقا باش🌺) 🌼اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌼 ‌ •┈••✾🍃🇮🇷🍃✾••┈• @scnd_s_rvltion •┈••✾🍃🇮🇷🍃✾••┈•