🌹خمس مادرش علاقه ی خاصی به او داشت و بیشتر از سایر فرزندانش به او توجه می کرد. با مهدی در منطقه بودیم که یکی از بچه های محله ما را دید و گفت: «مواظب باش مادر مهدی نفهمه که اون با تو اومده جبهه، چون گفته اگه بفهم کی زیر پای بچه‌ام میشینه و اونو هی به منطقه می کشونه سر به نیستش می کنم». وقتی با مهدی از منطقه برگشتیم مستقیم رفتم خانه شان و گلایه کردم. ۔ حاج خانم! این پسر شماس که دست مارو میگیره و میبره جبهه. اون وقت شما از من دلگیر میشین؟؟ و مادر نگاهی سرزنش آمیز به مهدی انداخت. . چرا این کارو می کنی پسرم؟ مهدی با قیافهای جدی رو کرد به مادرش. - مگه شما مسلمون نیستین؟ مادر حیرت زده جواب داد: «خوب! چرا؟ معلومه که مسلمونم». ۔ مگه مسلمون نباید خمس بده؟ مادر بی آنکه سر از حرف های او در آورد گیج و ويج گفت: «خوب! چرا!» مهدی همچنان جدی ادامه داد. ۔ مگه شما پنج تا پسر ندارین؟ خوب! خمس شو باید بدین دیگه! و زد زیر خنده. راوی: همرزم شهید مهدی بیات @Sedaye_Enghelab