🌹شبی در تنگه ی چزابه خاکریز میزدیم. ناگهان صدای تکبیر یکی از بسیجی‌ها فضای شب را شکافت. به طرف صدا دویدم. یکی از بچه های تأمین لودر بود ترکش خمپاره زمین گیرش کرده بود. از شدت درد صدایش گرفته بود و لب‌هایش به ذکر می جنبید. او را کول گرفتم و به طرف آمبولانس شروع به دویدم کردم. زمین ناهموار بود و شب بسیار ظلمانی برای همین در طول مسیر چند بار زمین خوردم. 🌹وقتی توی آمبولانس خواباندمش، احساس کردم یک پایش نیست. رمقم برید صدای او هنوز به گوش میرسید: «یا مهدی ادرکنی!» 🌹کنارش زانو زدم. نگاهی به من انداخت و با لبهای پریده رنگش لبخند پرسید: «چیه؟ به چی فکر می کنی؟» بریده بریده پرسیدم: «خودت میدونستی پات قطع شده؟» با همان لبخندی که هنوز روی لبهایش بود، جواب داد: «بله!» بی اراده از جا جستم و راه آمده را افتان و خیزان برگشتم تا شاید پای جداشده اش را پیدا کنم ولی افسوس! وقتی دست خالی به کنارش برگشتم، به خواب ابدی فرو رفته بود. هنوز هم لبخند بر لبانش بود. از یادداشت های "شهید هاشم ساجدی" @Sedaye_Enghelab