🌹روزی که میخواست برود برای آخرین بار سبزیهای را که توی باغچه کاشته بود چید و با چند شاخه گل محمدی فرستاد برای همسایه ها کار همیشهاش بود میگفت از نعمتهایی که خدا به ما داده دیگران هم باید استفاده کنند
🌹او رفت و ما به انتظار نشستیم
وقتی نامه هایش می رسید، از خوشحالی بالا و پایین میپریدیم نمیدانم چه شد که پستچی با ما قهر کرد و دیگر نیامد
مادرم بی آنکه دلواپسیاش را نشان دهد، به همه جا سر زد شاید خبری از بابا پیدا کند، ولی افسوس!... یک سال گذشته
🌹آن شب هم مثل شب های قبل با یاد او خوابم برد.
صدای کوبش در را شنیدم، سر از پا نشناخته، دویدم طرف در حدسم درست بود. بابا پشت در ایستاده بود. با همان لبخند همیشگی اش، مرا که دید بغل باز کرد و از زمین بلندم کرد. آن قدر دل تنگش بودم که می ترسیدم اگر حرف بزنم فرصت دیدنش را از دست بدهم. برای همین در سکوت فقط نگاهش می کردم مرا برد کنار باغچهی دوست داشتنی مان. همان باغچه ای که خودش در آن سبزی کاشته بود و بوته های گل محمدی پرورش داده بود. عطر گل فضا را مالامال کرده بود بابا کنار باغچه نشست.
🌹دویدم آشپزخانه و برای پدر چایی آوردم. آخر او دوست داشت چایی را کنار باغچه، زیر سایه ی بوته های گل محمدی بنوشد. سینی چایی که جلویش گذاشتم خندید و دست برد توی کوله پشتی اش و یک قوطی سیاه از ان تو درآورد
قندهای قندان را خال کرد توی سینی و نخود و کشمش هایی را که توی قوطی بود ریخت توی قندان
🌹صدای مادر مرا از جا پراند.
-پاشو دیگه! چقدر میخوایی؟! به امتحانت نمیرسی ها!
با ناباوری چشم باز کردم. آخ! کاشکی رؤیای شیرینم تا صبح قیامت ادامه مییافت با سختی و سنگینی از جا بلند شدم و رفتم مدرسه. ظهر که خسته و پای کشان برمی گشتم خانه، ناگهان توی کوچه خشکم زد. جلوی در خانه مان ازدحام عجیبی بود.
🌹نمیدانم چرا زانوهایم شروع کرد به لرزیدن. به هر جان کندنی بود خودم را رساندم به خانه. صدای شیون مادرم به آسمان می رسید. گوشه ی حیاط یک کوله پشتی بود. بی اختیار به طرفش کشیده شدم. بازش کردم. یک قوطی سیاه آن تو بود. درش را باز کردم. پر از نخودچی و کشمش بود.
"شهید عیسی کوه جانی"
✍راوی: دختر شهید
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab