🌹ما سه برادر پشت سر هم بودیم و بالطبع در خانه آتش می سوزاندیم. مادرمان که برای خرید و کارهای دیگر از منزل میرفت بیرون، شروع به بازی می کردیم. آن هم چه بازی هایی به دور دستمان چادر می پیچیدیم و بوکس بازی می کردیم. به برادر کوچکم چند تا مشت که میزدم، 🌹دستهایش را بالا می برد و التماس می کرد: «تسلیم! تسلیم!» آن وقت دیگر کاری به کار او نداشتم. ولی مسعود! تا آخر مقاومت می کرد. گاهی آنقدر بهش مشت میزدم و فشارش میدادم که سیاه و کبود میشد، ولی هرگز حرفی از تسلیم شدن نمیزد. "شهید مسعود میبدی" ✍راوی : برادر شهید @Sedaye_Enghelab