🌹کودکم بیمار بود. پریشان حال او را بغل زدم و رو به سوی خانهی برادر گذاشتم.
🌹در حال ساختن بنای نیمه تمام منزلش بود. محل سکونتش آن قدر نمناک بود که کف اتاق را با پلاستیک پوشانده بود. ناگهان باران سیل آسایی باریدن گرفت. آب از سقف اتاق می چکید. محمدباقر پلاستیکی را که کف اتاق پهن کرده بود، جمع کرد و رفت تا پشت بام را با آن بپوشاند. وقتی آمد، سراپا خیس بود.
🌹کودکم لحظه به لحظه تبش بیشتر می شد. شب هم در راه بود. وحشت و نگرانی سرتاپای وجودم را فراگرفت.
🌹محمدباقر آرام نگاهم کرد و گفت: «دل واپس نباش. الآن با هم بچه رو می بریم درمونگاه».
🌹به سرعت لباس پوشید و کودک بیمارم را زیر پالتویش جای داد تا گرمای وجودش او را از گزند سرما حفظ کند. در بازگشت گفت: «خواهر! خونه ی سرد و نمناک من برای فرزند بیمارت مناسب نیس. تو رو به خونهت میرسونم.
🌹پا به پای من مسافتی طولانی را پیاده طی کرد، در حالی که فرزندم همچنان از گرمای وجودش بهره میگرفت.
"شهید محمدباقر حصاری"
✍راوی: خواهر شهید
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab