با شهدا گم نمی شویم
🌹من همان جا، روی پشت بام ماندم غلام‌علی با سرعت از پشت بام ها جلو رفت تا آمدم به اطرافم نگاهی بیاندا
🌹هرچه شب منتظر شدیم، خبری از غلام‌علی نشد. خواهرم گفت: آخه چطور توانستی او را تنها بفرستی؟ حتما دستگیرش کرده‌اند. گفتم: من او را نفرستادم خودش گفت: من تنها میروم. معلوم نیست اگر دستگیر شده باشد این از خدا بی خبرها چه بلایی سرش بیاورند! 🌹هر کسی چیزی گفت میدانستم اگر دستگیر شده باشد، حداقل حکمش اعدام است. هر لحظه به خودم امید میدادم حتما پیدایش می شود؛ ولی هیچ خبری از او نشد. هر چه فکر کردم که آشنایی آنجا دیده باشم که بروم درباره‌ی غلام علی تحقیق کنم چیزی یادم نیامد. 🌹خواهرم گفت: فردا باید به شهربانی برویم. اگر دستگیر شده باشد، معلوم میشود. 🌹 تا صبح خواب به چشمهایم نیامد. احساس میکردم من مقصر هستم خیلی دعا کردم که پیدا شود. آیا امکان داشت که دستگیر نشده باشد؟ با آن همه نیرویی که من دیدم فکر نمیکردم بتواند فرار کرده باشد. اگر هم فرار کرده باشد جایی نداشت که برود. باید می آمد خانه. 🌹ساعت ۱۰ صبح به اتفاق برادر غلام‌علی از خانه زدیم بیرون. گفتم: اول برویم شهربانی خیابان باجک اگر دستگیر شده باشد احتمالا آن جاست.» 🌹وارد کوچه شدیم. من دیدم سر کوچه شلوغ است. کمی ترسیدم. یعنی چه خبر است؟ جلو رفتیم. بچه‌های محل دور و بر یک نفر را گرفته بودند. هر جا می رفت دنبال او می رفتند نزدیک آنها که رسیدیم ... { ادامه دارد } "شهید غلام‌علی ابراهیمی" @Sedaye_Enghelab