هر روز وقتی برمی گشتیم بطری آب من خالی بود، اما بطری مجید پازوکی پر بود. تو این حرارت آفتاب لب به آب نمی زد. همیشه به دنبال یه جای خاص بود. نزدیک ظهر روی یه تپه ی خاک با ارتفاع هفت - هشت متر نشسته بودیم و اطراف رو نگاه می کردیم که مجید بلند شد. خیلی حالش عجیب بود. تا حالا اون رو اینجور ندیده بودم. مرتب می گفت:" پیدا کردم. این همون بلدوزره. " یه خاکریز بود که جلوش سیم خاردار کشیده بودند. روی سیم خاردار دو شهید افتاده بودند که به سیم ها جوش خورده بودند و پشت سر اونا چهارده شهید دیگه! مجید بعضی از اونا رو به اسم می شناخت. مخصوصا اونا که روی سیم خاردار خوابیده بودند. جمجمه ی شهدا با کمی فاصله روی زمین افتاده بود. مجید بطری آب رو برداشت روی دندانهای جمجمه می ریخت و گریه می کرد و می گفت: " بچه ها! ببخشید اون شب بهتون آب ندادم. به خدا نداشتم. تازه آب براتون ضرر داشت!" ... مجید روضه خوان شده بود و ... @Sedaye_Enghelab