🥀يواشكی رفته بود ثبت نام. وقتی برای تحقيق آمده بودند، مادرش كه فهميده بود، خانهی روبرويشان را نشان داده بود و گفته بود آن همه كبوتر را مىبينيد؟ براي پسر من است. او اصلا آدم درست و حسابي نيست؛ كفترباز است. آنها هم قبولش نكردند.
وقتى فهميد، رفت بسيج و توضيح داد؛ ولى ديگر دير شده بود. ماند تا اعزام بعدى.
🥀با پدرش رفته بود جبهه. آنقدر كوچك بود كه هر كس ميرسيد، نازش مىكرد. چند بار هم میخواستند برگردانندش. به بهانهی فراری بودن از خانه؛ پدرش نگذاشت.
🥀پدرش اجازه نميداد برود. يك روز آمد و گفت: «پدر جان! مىخواهيم با چند تا از بچهها برويم ديدن يك مجروح جنگى.» پدرش خيلى خوشحال شد. سيصد تومان هم داد تا چيزى بخرند و ببرند.
چند روزي از او خبرى نبود... تا اينكه زنگ زد و گفت من جبههام. پدرش گفت: «مگر نگفتی مىروى به يك مجروح سر بزنی؟» گفت: «چرا؛ ولى آن مجروح آمده بود جبهه.»
🥀پدرش فقط پشت تلفن گريه كرد.
"شهید گمنام"
✍راوی : محمد نوادر
#اربعین
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@Sedaye_Enghelab