وقتی به خانه می آمد ، من ديگر حق نداشتم كار كنم . بچه را عوض می كرد ، شير برايش درست می كرد . سفره را می انداخت و جمع می كرد ، پابه پای من می نشست ، لباس ها را می شست ، پهن می كرد ، خشک می كرد و جمع می كرد. آن قدر محبت به پای زندگی می ريخت كه هميشه به او می گفتم : درسته كه كم ميايی خانه ؛ ولی من تا محبت های تو را جمع كنم ، براي يک ماه ديگر وقت دارم . نگاهم می كرد و می گفت : تو بيش تر از اين ها به گردن من حق داری . يک بار هم گفت : من زودتر از جنگ تمام می شوم وگرنه ، بعد از جنگ به تو نشان می دادم تمام اين روزها را چه طور جبران می كردم. "به روایت همسر شهید حاج ابراهیم همت" @Sedaye_Enghelab