ظهر هم که گذشت. هنوز بر نگشته بود. اگر الان پیدایش نشه، دیگه نمی‌رسه حاضر بشه. همه منتظرش بودند. صبح زود با موتور آمده بودند دنبالش. رفته بود، تا حالا برنگشته بود. چشم‌های قرمز و ورم کرده، سر و وضع خاکی، رنگ و روی پریده، بی‌حال بی‌حال. تکیه داده بود به دیوار حیاط! همه ریختند سرش «کجا بودی؟ همه رو نگران کردی! نا‌سلامتی امشب، شب عروسیته! باید بری کت و شلوارت رو بگیری. حاضر شی. صدتا کار دیگه داریم!» همین طور که سرش را انداخته پایین و گوش می‌داد گفت: یکی از بچه‌ها را آورده بودند. وصیت کرده بود من براش نماز بخونم و تو قبر بذارمش. "شهید مصطفی ردانی‌پور" @Sedaye_Enghelab