🌷محمدعلی یک دفترچه کوچک داشت، که همیشه همراهش بود و به هیچ‌کس هم نشونش نمی‌داد. یک بار دفترچه رو برداشتم ببینم چه چیزی داخلش می‌نویسه. فکرش رو کرده بودم. کارهای که در طول روز انجام داده بود را نوشته بود. مثلا سر چه کسی داد زده، چه کسی رو ناراحت کرده، به چه کسی بدهکار است و...همه را نوشته بود؛ ریز و درشت. 🌷نوشته بود که یادش باشد و در اولین فرصت صافشان کند. به رهنمون گفتم: «وقت اذان است. برویم نماز.» گفت: «من باید بروم تا یک جایی و برگردم. اگه می‌خواهی تو هم بیا. زود می‌رویم و بر می‌گردیم.» گفتم: «حالا کجا می‌خواهید بروید؟» 🌷برایم تعریف کرد که دیشب با کسی حرفش شده و بد باهاش حرف زده و فکر می‌کند طرف از او دلخور شده، الان هم می‌خواهد برود، از دلش در بیاورد. گفتم: «حالا نمی‌شود بعداً بروی؟» نگاهم کرد. نگران بود. گفت: «نه، همین حالا باید برویم.» ✍کتاب یادگاران "شهید محمد علی رهنمون" @Sedaye_Enghelab