بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 ••از زبان مرتضی•• بعد از اینکه رسوندمش رفتم خونه با صدای بلندی گفتم +سلام مامان و بابا که داشتن تلویزیون نگاه میکردن جوابم رو دادن مامان گفت -جواب ازمایش کی میاد +والا گفتن خبرتون میکنیم -انشاءالله که درست بشه پسرم بره سر خونه زندگیش با خنده ادامه داد -انشاءالله بعدیشم مائده خندیدم و رفتم توی اتاق و لباسامو عوض کردم عجیبه مائده سر و کلش پیدا نشده😂 تا خواستم درو باز کنم پرید تو اتاق -سلام خوبی چه خبر چیشد چی گفت چی گفتی چی شنیدی زود تند سریع اعتراف کن پوکر نگاش کردم که زد زیر خنده😂 +سلام ممنون هیچی هیچی هیچی هیچی چی بگم.. جواب سوالات به ترتیب -هعیی هیچی هم نشد جواب واس منی که سبب امر خیر بودم.. باشه اقا مرتضی باشه.. به هم میرسیم که +برو سر درس و مشقت بچه دویید سمتم و -من بچممم +بی جنبه -بی جنبم خودتی +باشه باشه برو دیگه ایشی گفت و رفت.. ••یک روز بعد•• ••از زبان مرتضی•• مائده رو که رسوندم دانشگاه رفتم پاسگاه محسن فقط بود هنوز بقیه نیومده بودن... اقا سید گفته بود جلسه داریم -سلام.. +و علیکم اسلام چطوری -شکر +چه خبر -حالا من از رسول باید بشنوم که داداشم نامزد کرده؟ با این حرفش زدم زیر خنده.. +بابا بزار برسم.. میخواستم همین الان بگم بهت.. با خنده گفت -به جمع مرغا خوش اومدی😂 کم کم بقیه هم اومدن و اقا سید شروع کرد -ببینین بچه ها.. ما همین الانشم اینجا نیرو کم داریم و به اون اندازه ای که باید باشیم نیستیم.. اما سوریه وضعش خراب تر از اینجاست.. اونجا بیشتر به ما و شما ها نیاز دارن.. دیشب خبر دادن شش نفر رو شهید کردن حرومیا... تا چند قدمی حرم رسیدن.. نیرو لازم دارن.. من نمیخوام کسی رو به اجبار بفرستم.. اما میدونم چی تو دل شماهاست.. بعضیاتون خانواده هاتون نمیزارن اما اونایی که مشکلی ندارن.. هرچقد به حضرت زینب ارادت دارین ثبت نام رو شروع کنید.. یه برگه گذاشت روی میز و -من میرم هرکدومتون خواستین اسمتون رو توی این برگه بنویسین فردا خودم ثبت نامتون میکنم..زمان اعزام هم هفت روز بعد از ثبت نام میشه..هرکی هست بسم الله! با حرفای اقا سید بدجور هوایی شدم... ...