بسم رب الشهدا والصدیقین🙂
#آسمان_نزدیک_تر
#قسمت_33
#نویسنده_گمنام
••از زبان مرتضی••
از یه طرف خیلی دلم میخواست برم از طرف دیگه هم..
رفتم خونه و به بابا گفتم
-ماشاالله.. پسرم مردی شده برا خودشا.. من که حرفی ندارم اما مادرت.. خانمت.. اینارو چیکار میکنی؟
+اعزاممون یکشنبه هفته بعد میشه.. اگر مشکلی ندارین کارای لازم رو کنیم..
-من که مشکلی ندارم.. به مادرت چی میگی پس
+مثل همیشه یه ماموریت ساده
چند باری زد روی شونم و
-ای پسرر.. باشه از نظر من مشکلی نیست
••چند دقیقه بعد••
مامان وارد شد و
+سلام مامان
-سلام عزیزم
+کجا بودین؟
-رفتم خونه مریم خانم.. میخواستن ترشی بندازن رفتم کمکشون..
+اها.. مامان یه لحظه میاین؟
-برم لباسامو عوض کنم میام
رفت لباساشو عوض کرد و اومد
-خب جانم چیشده
سرمو انداختم پایین و
+مامان.. راستش هفته بعد.. یکشنبه باید برم ماموریت..شاید بیشتر از قبل طول بکشه.. گفتم اگر موافق باشین تا اون موقع کار هامونو کنیم!
زیر چشمی نگاهی به مامان انداختم.. که نشست روی مبل و به من چشم دوخت..
چند لحظه بعد با لبخندی گفت
-باشه پسرم
با تعجب سرمو اوردم بالا و
+الان واقعا میگین؟
-آره عزیزم
خواست چیزی بگه که مائده درو باز کرد و اومد
+سلام آبجی خسته نباشی
-سلام مادر خسته نباشی عزیزم
-سلام سلام سلامت باشین ممنون وای چقد استقبال
خنده ای کردم
+چرا نگفتی خودم بیام دنبالت
-دیگه گفتم شاید نتونی بیای با زینب اومدم
سرمو به نشونه تایید تکون دادم..
بعد از اینکه به مامان گفتم زنگ زد به مادر زینب خانم و بهشون گفتن قرار شد فرداشب بریم مهریه و تاریخ عقد رو مشخص کنیم...
فردا صبح زودتر رفتم پاسگاه که اسممو بنویسم اما وقتی دیدم برگه نیست حالم بدجور گرفته شد! همون موقع زنگ زدم اقا سید..
-الو
+سلام اقا
-سلام چیشده مرتضی صدات چرا گرفتس؟
+آقا لیست پر شد؟
-نه هنوز
امید گرفتم
+اقا میتونین همین الان اسم منو هم اضاف کنین؟
-باشه باشه مرتضی من بعدا بهت زنگ میزنم فعلا یاعلی!
+خدافظ
#ادامه_دارد...