شماره۱ تازه ۲۰ سالم‌شده بود... خودم خبر نداشتم ،رفیقم اسمم رو‌نوشته بود برای عمره دانشجویی. وسط نماز عشا پیامک ستاد عمره دانشگاهیان اومده بود، درست یادمه حتی جایی رو که تو حسینیه اعظم شهرکرد نماز می‌خوندم. نماز تموم شد. گوشی رو‌ برداشتم و پیامک رو خوندم، چند بار هم خوندم ولی نفهمیدم چی میگه. زنگ زدم به سعید که داستان رو براش تعریف کنم و ببینم قضیه این پیامک چیه!؟ تا گوشی رو برداشت گفت نکنه پیامک اومده برات؟ حیرون و با تعجب پرسیدم قضیه چیه...!؟ گفت من اسمت رو نوشتم برای عمره دانشجویی امسال .اسم خودم هم در اومده. تازه دوزاری‌ام افتاده بود... ناخواسته دعوت شده بودم به بهشت خدا، به مدینة النبی (ص) . جالب اینجاست تا اون روز مخالف سفر عمره بودم و کمک به اقتصاد وهابیت می دونستم اما اون‌شب دست و دلم لرزید. دلهره داشتم، احتمال می‌دادم خونواده و خصوصا پدرم موافقت نکنن. چند روز قبلش عزم کربلا کرده بودم برای اولین بار اما بابا مخالفت کرده بود . اون سالها عراق ناامن و هنوز همه چیز دست آمریکایی ها بود و شرایط سفر اصلا مساعد نبود. حداقل ما از دور اینجوری می شنیدیم... زنگ زدم به خواهرم و گفتم با بابا-اینا صحبت کن ، من تو خیابون میچرخم تا نتیجه رو بگی. گفت بابا خونه نیست. گفتم اشکال نداره منتظر می مونم تا خبر بدی... تلفن و قطع کردم و گوشی رو‌توی جیب پیراهنم گذاشتم که صدای زنکش رو بشنوم و سوار موتور شدم و همینجوری بی هدف توی شهر می چرخیدم. گلزار شهدا، امامزاده دوخاتون ، تپه نور الشهدا و کلی جاهای دیگه چرخیدم. با هر پیامک و‌ زنگی می ایستادم و با دلهره گوشی رو باز می کردم ، طوری که صدای تپش قلبم رو‌ توی گوشم می شنیدم. نمیدونم چند ساعت گذشت ولی بالاخره پیامک خواهرم رسید. درست یادمه متنش: «سلام حاجی پس کی میای خونه!؟» با دست لرزون و به سختی نوشتم : «جدی میگی!؟» جواب داد : « آره بابا اجازه داد» نمیدونم پنج شش ماه چطور برام گذشت ولی به خودم اومدم دیدم سی تیرماهه و تو هواپیما نشستم و صدای خلبان چورتم رو‌ پاره کرد: «مسافرین عزیز تا لحظاتی دیگر در فرودگاه مدینه بر زمین خواهیم نشست. من ... کاپیتان پرواز، به همراه کادر پروازی از همه شما التماس دعا داریم » بلافاصله این مداحی توی بلندگوهای هواپیما پخش شد: سلام من به مدینه و آستان رفیعش به مسجد نبوی و به لاله‌های بقیعش... 😭😭😭😭 از پنجره هواپیما بیرون رو نگاه کردم سفیدی و نور مسجد النبی و تاریکی و غربت بقیع کنارهم از اون فاصله غربت عجیبی به دل آدم می‌انداخت... گریه امان همه‌ بچه ها رو بریده بود... 😭😭😭😭 اینکه اون چندروز خصوصا شب و‌ روز نیمه شعبان توی مدینه و مکه چه گذشت باشه سر یه فرصت دیگه اما به اعتراف اطرافیان و اذعان خودم بعد اون سفر من خیلی عوض شدم . خوب یا بدش رو نمیدونم ولی تغییر کردم... . .... عضو شوید👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046