آخرین بدرقه ودیدارم با داداش محمدعلی بود...به ذهنم رسید که لحظه اخر سجده گاهش روببوسم بعداز بوسه پیشانی اش؛لبخندی زدوگفت:آبجی چرا زیرگلویم را نبوسیدی؟! بغض گلویم رافشرد ؛دوان دوان از طاقچه اتاق پارچی برداشتم و سوی چشمه کنار منزل رفتم تا کمی پشت قدمش آب بریزم ودلشوره بوسه زیرگلو را از دلم بشورد. محمد قدمهای آخرش را برمی‌داشت که صدایش زدم:محمد...داداش جان...صبرکن...آب آوردم.. پارچ را ازدستم گرفت ومقداری خورد وبقیه را هم پای درخت توتِ کنار چشمه ریخت وگفت:سلام برحسین ع؛آبجی آب نطلبیده مُراد است. گفتم:بس کن..محمد... بغض گلویش رافشرد گفت: آبجی؛ چندین بار رفته ام ودست خالی برگشته ام...جبهه سرزمین آرزوهای من است..بگذاربروم.تاکی باید از رفقای شهیدم جابمانم...نمیدانی چقدربرایم زجرآور است. این راگفت وآرام آرام قدمهایش را برای رفتن برداشت و حسرت دیدار دوباره اش بردلم ماند. 📚کتاب ازقفس تاپرواز 🕊خاطرات شهیدمحمدعلی برزگر روایتگر:مَه اَفروز برزگر