این عهد رو میبندن وسال ها میگذره . حاج سید محمد این رو برای پسرشون تعریف کردن‌. میگفتن‌:اون شب در نجف در عالم خواب دیدم که به تنهایی در خیمه نشستم !نگاهم به بیرون افتاد ودیدم یه ماشین روباز،اومد سمت خیمه. یه مردی بود که‌تن پوش عربی پوشیده بود وکنار دستیش رسول بود. میگفت‌از ماشین پیاده شد و بهم گفت‌: حاج سید محمد!قسم به جده ات حضرت زهرا خودشون اومدن و منو بردن‌! هنوز صبح نشده بود که هنوز در فکر بودم!