🎧 دی ماه 93 بود حدود ساعت 10 صبح، با تماس گرفتم. هنگامی که گوشی را برداشت بعد از احوالپرسی احساس کردم سرحال نیست؛ گفتم: خوبی؟ گفت: الحمدلله. بعداز اصرار من گفت: کمی کمرم درد میکنه. سریع رفتم منزلشان. سمیه جان فاطمه را کلاس قرآن برده بود. دیدم در رختخواب دراز کشیده. گفتم: باید خیلی اذیت شده باشد که خوابیده است. کمی نشستم ولی نگرانش بودم؛ به گفتم: چرا مواظب خودت نیستی؟ دیدم سریع نشست. گفت: مامان خوبم. گفتم: استراحت نکنی میرم خونه؛ معذب بود جلوی من دراز بکشد گرم صحبت شدیم و گذر زمان را حس نکردیم. اذان ظهر را که گفتند از اینکه نمی توانست به مسجد برود و نماز ظهر را جماعت بخواند ناراحت بود؛ وضو گرفت و عبایش را پوشید. من از فرصت استفاده کردم و کردم و نماز جماعت خواندیم بعد از نماز، من خداحافظی کردم که به خانه برگردم دیدم برای همراهی من از جایش بلند و پایین آمد. این کاررهمیشگیش بود. از او خواهش کردم به خاطر کمرت این بار همراهیم نکن. گفت: خوب شدم مامان و تا منزلمان مرا بدرقه کرد. خیلی زود متوجه شدم که رفت سوریه و هیچ چیزی نمی توانست مانع شود. با تمام وجود به کارش ایمان ویقین داشت😔 راوی ✍ مادر شهید ❤️ ┄┅═══✼❤️❤️❤️❤️💛💛💛 @ShahidMostafaSadrzadeh 💛💛💛💛❤️❤️❤️✼═══┅┄