|3| سکوت سنگینی حاکم شده بود...تا حدود ساعت 8 صبح خبری نبود... تو این فاصله بچه ها به پاکسازی اطرافشون پرداختن و از مواضعشون سرکشی میکردم... حین پاکسازی یکی از بچه ها به خونه ای مشکوک میشه و سعی میکنه درب خونه رو باز کنه که موفق نمیشه و از فاصله ی نزدیک به قفل درب تیراندازی میکنه که گلوله اصطلاحا کمونه میکنه و به پاش برخورد و از ناحیه ی کف پا جراحت و شکستگی عمیقی پیدا میکنه....پشت بیسیم یکی از مسول دسته ها با لهجه و گویش غلیظ افغانستانی گفت:حاجی پای فلانی "میده"شده...منم متوجه منظورش نشدم و نمیخواستم سوتی بدم مجدد پرسیدم چی شده؟ که اونم حرفش رو تکرار کرد... تو اون شرایط دویدم که برم پیشش، کناریم متوجه شد و گفت ابوعلی، یعنی پاش داغون شده...چون راه امدادمون بسته شده بود و نمیتونستیم با عقبه مون در ارتباط باشیم، مجبور شدیم مجروحین رو نگه داریم. .. کم کم احساس کردیم از ارتفاعات و منطقه های اطراف دارن میکشن جلو...که از لای شیارها و سنگها 3 نفرشون اومدن جلو و با دیدن این قضیه، به همراه شهید سید مجتبی حسینی(فرمانده گروهان) به سمتشون تیراندازی کردیم و یکیشون به پهلوش تیر خورد، همینکه دو نفر دیگه خواستن اونو بکشن عقب، با تیراندازی شدید ما مواجه شدن و به حال خودش رها کردنش و رفتن... با پوشش آتش بچه ها کشیدم جلو و خودمو رسوندم بالا سرش و پشت بیسیم اعلام کردم که یه اسیر گرفتیم و این برا روحیه ی بچه ها عالی بود... سید مجتبی و سید زمان هم خودشون رو بهم رسوندن و من که داشتم وضعیتش رو بررسی میکردم، گفتند که اذیتش نکنم... خستگی شب قبل و بی خوابی، خیلی فشار آورده بود...منتظر بودیم خط امدادمون باز بشه و آذوقه و مهمات بهمون برسه... قبضه و موشک GPS که توسط بچه های موشکی به محل آورده شده بود به دستور سید ابراهیم در جای مناسبی باید نصب میشد...که سید مصطفی موسوی اومد پیشم و با مشورت هم قرار شد رو پشت بام مدرسه مستقرش کنند تا اگه خودرو یا محمول دشمن از توی جاده به سمتمون اومدن مورد اصابت قرار بگیرن... بعد چند دقیقه سید مصطفی پشت بیسیم گفت:حاجی این جایی که نصبش کردیم جای مناسبی نیست و درست روبرومون ستونها و سیمهای برق مزاحمند و موشکهای GPS به محض برخورد به کوچکترین مانعی، حتی یه سیم کوچک، قبل از اصابت به هدف ، منهدم میشه... دیدیم نه فرصتی داریم و نه چاره ای، با مواد منفجره، ستونها رو خوابوندیم و یه مسیر امن برا شلیک آماده شد... دشمن فشار سنگین و بی امانی رو آورد...و با تک تیراندازهایی که اطراف، مخصوصا بالای منابع بلند آب و جاهای مختلف مستقر کرد، عملا ابتکار عمل رو دستش گرفته بود... بچه ها یکی یکی پر پر میشدن... در دور دست میدیدم که دارن نیرو وارد میکنن و ماهم چون خط امداد و پشتیبانی مون مسدود شده بود، و توان انتقال مجروحین و شهدا رو به عقبه مون نداشتیم و هر چه زمان میگذشت،روحیه ی بچه ها ضعیفتر و شکننده تر میشدن... جیره ای که از شب قبل همراهمون بود ،بعلت سختی راه و طاقت فرسا بودنش، در همون ساعات اولیه تموم شده بود و تشنگی رو بچه ها حسابی فشار میاورد، طوری که از پیاده روی طولانی با اون شرایط شب گذشته و بیخوابی و همچنین درگیری سخت با دشمن، دهانها همه خشک و بعلت فعالیت زیاد،سوزش شدیدی در ناحیه ی گلو حس میکردیم... پشت بیسیم مدام تقاضای کمک و پشتیبانی داشتیم،که دوتا ماشینمون اومدن که بهمون کمک برسونند و زیر دید و تیر شدید دشمن ، زمین گیر شده و ماشینها سوراخ سوراخ شدند... سید ابراهیم هم که به اتفاق حاج حسین و عده ای از بچه ها تو خونه ی دیشبی زمین گیر شده بودند و تعداد زیادی شهید و مجروح داده بودند... شرایط اون زمان و مکان واقعا با این چند کلمه، غیر قابل وصفه...و واقعا کربلایی به پا شده بود... به دستور سیدابراهیم، از مواضع و سنگرهای بچه ها سرکشی میکردم و توصیه های لازم رو متذکر میشدم... و چشمم که به شهدا و مجروحینمون می افتاد حسابی شرمنده شون میشدم که نمیتونم کار زیادی براشون انجام بدم و فقط مقاومت میکردیم تا بلکه روزنه ی امیدی باز بشه... بله روز میلاد آقا امام باقر علیه السلام، بچه هامون یکی یکی با لب تشنه پر پر میشدن... و مهماتمون هم تقریبا رو به پایان بود... حاج حسین که خیلی آدم تو داری بود واصلا لب به شکایت و اعتراض نمی گشود، دیدم پشت بیسیم صداش در اومد و به امام حسین علیه السلام قسم داد که یکی یه کاری بکنه... تو همین حین بود که پشت بیسیم شنیدم سید ابراهیم مجروح شده و حاج حسین گفت اگه یه بی ام پی (نفربر) نفرستین ، سید ابراهیم و بچه ها از دست میرن... بی ام پی اول اومد و زیر آتش شدید دشمن دووم نیاورد و برگشت...