9⃣1⃣6⃣
#خاطرات_شهدا 🌷
💠برشی از کتاب
#سربلند
شرح زندگی
#شهید_محسن_حججی
📝از بچگی خیلی دوست داشت بنشیند و آلبوم های پدرش رو نگاه کند 📸عکسهای
#جبهه را. میگفت:منم دوست دارم بزرگ بشم برم
#جنگ.
📝گاهی تصور میکردم محسن بزرگ شده رفته جنگ و
#شهید شده دلم میلرزید اشکم درمیآمد😢؛ اما با خودم میگفتم:نه❌! هیچوقت این اتفاق نمیافته.
📝راضی نبودم برای همینبار اولی که رفت
#سوریه به من نگفت. منِ ساده باورم شد رفته تهران
#ماموریت چهلوپنج روزه. نمیدانم چطور بود که وقتی زنگ میزد☎️ کد تهران میافتاد؛ برای همین دلم قرص بود.
📝ولی به
#پدرش گفته بود.
وقتی داشت برمیگشت پدرش گفت:
#آقامحسنتون داره از سوریه برمیگرده. دهنم باز ماند:ازکجا؟ سوریه؟!😧
📝شهید نشدنش را از چشم من میدید. میگفت:خمپاره کنار من خورد💥 و
#منفجر نشد🚫. چون تو راضی نیستی من شهید نمیشم.
📝شبها نور موبایلش📱 را میدیدم که
#دعا میخواند. میدیدم که
#نمازشب میخواند. درِ خانه خدا گریهزاری میکند😭. قبلترها فکر میکردم حاجت دارد میخواهد ازدواج💍 کند. بعد که ازدواج کرد فهمیدم نه حاجتش چیز دیگری است؛
#عشق_شهادت دارد..
#شهید_محسن_حججی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh