4⃣4⃣6⃣
#خاطرات_شهدا 🌷
📚برشی از کتاب
#سربلند
📝زمزمه🎶 رفتن محسن به
#سپاه اول توی خانواده خانمش پیچید. من خودم دوست داشتم عضو سپاه شوم. همان اوایل جنگ💥 که رفتم
#جبهه. خب نشد🚫؛ اما درمورد محسن مخالفت کردم که جای پایش را سفت کنم تا فردا کسی
#اعتراض نکند.
📝به پدرخانمش گفتم: آدم
#نظامی اختیارش دست خودش نیست❌. شب و نصفهشب زنگ میزنند☎️ باید زن و بچه رو ول کنه بره به امون خدا. بعدا گله نکنی!
📝به مادرش هم گفتم:کسی که سپاه بره
#جون_سالم به در نمیبره. یا شل و پل میشه یا
#کشته. بعدا گریه و زاری😭 نکنی.از وقتی رفت توی
#سپاه نگرانش بودم. همیشه نگرانش بودم؛⚡️ ولی فکر نمیکردم به این زودی
#شهید شود🌷.
📝سیدرضا نریمانی شعری دارد که میگوید:یه دسته گل دارم برای این
#حرم میدم... روی این شعر
#حساس بودم. اگر میشنیدم به هم میریختم😥. کسی حق نداشت توی خانهی ما🏡 این مداحی را گوش کند🎧 یا بخواند...
راوی:پدر شهید
#شهید_محسن_حججی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh