✍ #خاطرات_شهدا 🌷هوا تاریک شده بود، که به مقرمان در حماه سوریه رسیدیم. سرمای هوا یک طرف، قطع برق هم یک طرف، حسابی به ذوقمان خورده بود. 🌷موقعیت مناسبی برای معرفی خودمان به فرماندهی هم نبود.تصمیم گرفتیم یک جایی برای #خواب پیدا کنیم. یکی از بچه ها چندتا پتو روی یک دستش بود و بین بچه ها #تقسیم میکرد. 🌷رفتم جلو دیدم آقامهدی خودمان است. گفتم: حاج مهدی شما کجا اینجا کجا. لبخندی زد و گفت: -آمدم برای کمک به بچه‌ها پتو میدم، غذا درست میکنم،خلاصه هرکاری داشتی بهم خبر بده. 🌷گفتم:قربونت بشم آقا همین طور خیلی خوبه،اگه یه #چایی هم بدی که دیگه خیلی عالی میشه. چایی رو برام آورد. وقتی خواستیم بخوابیم یکی از بچه ها گفت فردا قراره #فرمانده بیاد برای سخنرانی. 🌷فردا صبح مهدی امد و با بچه ها سلام علیک کرد. پیش خودم گفتم شاید مهدی آمده حرف بزند تا بعدش فرمانده بیاد؛ اما کـم کـم توضیحات مهدی مهم تر شد و جزء به جزء منطقه و وظیفه اصلی تک تک ما که حفظ جاده بود را توضیح می داد. 🌷از حرفهایش فهمیدم فرماندهی مقردست خود آقا مهدی است... به #تواضع و حال خوب دلش غبطه خوردم. 📙کتاب جاده سرخ #شهید_سیدمهدی_حسینی🌷 #شهید_مدافع_حرم 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh