❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_نهم 9⃣
🍂با آستین پاره و خونی که از گوشه لبم جاری بود، یک گوشه روی جدول حیاط دانشگاه نشستم و مشغول پاک کردن لبم شدم. کاوه که از شدت ناراحتی شوکه شده بود به خانه رفت. محمد هم سعی می کرد مرا آرام کند؛
🌿می دانستم هرچه بین من و آرمین بوده آن روز تمام شده و باید فاتحه این دوستی را بخوانم کمی ناراحت بودم، اما به نظرم ادامه دوستی با فردی که خودش را آنقدر ویژه میدید که به همه اطرافیانش از بالا نگاه می کرد فایده ای نداشت.
🍂در همین افکار بودم که محمد سکوت را شکست و گفت:
_داداش راضی نبودم به خاطر من با رفیقت این کارو کنی، باور کن من نمیخواستم باهاش بحث کنم! اصلاً من ذاتاً اهل بحث کردن نیستم من فقط ...
🌿اجازه ندادم جمله از تمام شود. گفتم:
_اصلاً موضوع تو نبودی دیگه تحمل این اخلاقش برام ممکن نبود. بالاخره از یه جایی این دوستی خراب می شد😊 الانم دیگه برام مهم نیست فقط نمیدونم با این سرو ریخت چطوری برم خونه که مادرم چیزی نفهمه و دوباره میگرنش عود نکنه
🍂مادرم روی تربیت من حساس بود اگرچه هیچ وقت نتوانسته بود حریف شیطنت هایم شود ولی هر بار که می فهمید من دعوا کرده ام انگار از تربیت من ناامید میشد و غصه میخورد. بعد هم میگرنش شدت می گرفت و تا چند ساعت گرفتار سردرد🤕 می شد دلم نمیخواست حالا که به قول خودشان آقای مهندس شدهاند و دیگر بچه نیستم باز هم احساس ناامیدی کنند ...
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh