❣﷽❣
#رمان
#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_بیست_ویکم 1⃣2⃣
🍂نیروی درونی که محمد درباره اش حرف می زد فکر می کردم. بعد از آن روز چند بار آخر هفته ها همراه محمد به
#بهشتزهرا رفتم یک روز در باره قبر پدرش سوال کردم و گفت: که پیکرش هرگز به دستشان نرسیده. در پروژه های گروهی با محمد و دوستانش هم گروه شدم و برای من که همیشه لباس اسپرت میپوشیدم قرار گرفتن در جمعی که همه پیراهن یقه بسته و شلوار پارچه ای نشان می کردند سخت بود. که به خاطر ظاهرم به شوخی خوشتیپ صدایم می زدند
🌿 اوایل معذب بودم. اما کم کم با دیدن صمیمیت شان یخم بازشد. ترم دوم هم تمام شد و تعطیلات تابستانی آغاز شد. یک روز در اتاقم مشغول بودم که مادرم آمد و گفت:
_رضاجان یک خبر خوب، قرار دو هفته دیگه با خاله مهناز و دایی مسعود اینا بریم ترکیه. پاسپورتتو بده بابا میخواد بلیط بگیره. تاریخ داره دیگه؟؟ پیرارسال می خواستیم بریم دبی تازه تمدید کرده بودیم. نه؟
+ترکیه!؟ چرا یهویی بی خبر! الان به من میگین؟
🍂_وا ... تو که درس و دانشگاه تمام شده کلاسی چیزی هم نمیری. برای چی نگرانی؟ میگم که دو هفته مونده. دیگه کی بهت میگفتم مادر؟؟ حالا پاسپورتتو بده بابات عجله داره، میخواد بره.
+ولی مامان ... من یه عالمه برنامه دارم! نمیتونم بیام!
_رضا لجبازی نکن. ایندفعه دیگه عید و سیزده به در نشد که هرچی ما کوتاه آمدیم تو باز کار خودتو کردی. ما میریم تو هم میای. بحثم نکن. پارسپورتت کوش؟
🌿احساس کردم مقاومت بیفایده است. تسلیم شدم و شناسنامه و پاسپورتم را دادم. پدرم بعد از گرو گذاشتن وثیقه برای سربازی و با کمی پارتی بازی توانست بلیطم را بگیرد. دایی مسعود یک دختر و دو پسر داشت. شاهین یک سال از من بزرگتر بود و شایان هنوز مدرسه نمیرفت. دخترش شهلا هم دبیرستانی بود و عشق بازیگری داشت. دوقلوهای خاله مهناز هم دبستانی بودند از شهلا خوشم نمی آمد یک جور خاصی بود؛ نمی فهمیدم چرا در فامیل پرنسس صدایش می زدند همین مسئله هم باعث می شد احساس زیبایی کند.
🍂همیشه می گفت: در آینده بازیگر بزرگ میشوم. پدرم در فامیل به خوش سفری معروف بود. هر جا می رفت بهترین رستوران ها کافه ها پارک ها و جاهای دیدنی را شناسایی می کرد و سعی میکرد همه را از سفر لذت ببرند ...
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh