#رمان
#نخل_سوخته 📚
📖قسمت 4⃣4⃣
📚📖هفته های آخر آمادگی برای عملیات بود،یه روز ما دیدیم ماشینی اومد و در محوطه ی اردوگاه توقف کرد.در باز شد و آقا حسین با دوتا عصا پیاده شد.
✳️همه تعجب کرده بودیم. هیچکس فکر نمی کرد اوبا اون مجروحیت سختی که داشت دوباره به منطقه برگردد.بچهها از خوشحالی نمی دونستن چیکار کنن.
✅حسین با اونکه هنوز نمی تونست به درستی راه بره و با تنی مجروح،برای شرکت در عملیات اومده بود،بدنش به شدت ضعیف شده بود.اصلا توانایی لازم رو نداشت.
🌟کاملا مشخص بود به جهت دیگه ای اومده بود جبهه گویا می دونست که این آخرین دفعه است.چون واقعا از لحاظ جسمی در موقعیتی نبود که به منطقه بیاد.معلوم بود از بدن نحیف و زخم خورده اش ملتمسانه خواسته بود که این عملیات رو با او بیاد و تحمل کنه.
✳️هرچه به عملیات نزدیک می شدیم حال و هوای حسین هم تغییر می کرد. دیگه از اون فرد شوخ و شلوغ خبری نبود. نه اینکه زخمها و جراحاتش خستش کرده باشه،بلکه حالت خاصی داشت.
✨بیشتر توی خودش بود.در کلیه ی فعالیت ها حاضر و ناظر بود اما زیاد محوریت نداشت.در واقع داشت بچهها رو برای بعد خودش آماده می کرد.سعی می کرد در تصمیم گیری ها نقش کمتری داشته باشه می خواست راه رو برای بچهها باز کنه تا در غیابش بتونن کارارو بگردنن.
✳️و سعی می کرد خودش نیز برای عملیات آماده کنه او هیچوقت دوست نداشت که سربار کسی باشه و نمی خواست جلوی دست و پا رو بگیره وبر مشکلات واحد اضافه کنه. برای باز کردن گرهی اومده بود و باید توانش رو بالا می برد.
✔️به روایت از مجید آنتیکی
#ادامه_دارد...
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh