❣﷽❣
📚
#رمان
#عاشقانه_شهدا ♥️
#خاطرات_شهید_مهدی_خراسانی
↲به روایت همسرشهید
7⃣1⃣
#قسمت_هفدهم
💟بچه دومَمو باردار بودم و روزای آخر بارداری، تابستون بود و گرمای هوا اذیتم میکرد. نمیتونست مرخصی بگیره بهم گفت: "شما برید شهرستان یه آب و هوایی عوض کنید..." نمیتونستم ازش دور شم این حسو همیشه تو عمق نگاه اونم میدیدم تا اینکه یه روز تماس گرفت و گفت:
💟"خانومی اگه میشه وسایلمو جمع کن
باس برم
#مأموریت" طبق معمول خبر مأموریت رفتنش. حس دلتنگی رو به قلبم تحمیل میکرد وسایلشو جمع میکردم و اشک میریختم😢خصوصا حالا که گفته بود "ماموریتم حدود دو هفته طول میکشه..." غرق فکر و خیال بودم که صدای چرخیدن کلید داخل قفل رشته افکارمو پاره کرد
💟اومد و بالا سرم ایستاد. نگاشو دوخت به چشای خیسم و گفت: "وااای خدااا خانوم منو ببیییین. باز دلش گرفت داره واسه آقاش ناز میکنه😉 آخه عزیز من
سفر قندهار که نمیخوام برم...!" با دلخوری یه نگاه به صورتش انداختم
زد زیر خنده و نشست کنارم
💟اونقد سر به سرم گذاشت تا منم خنده م گرفت. آخرشم گفت: "تو که میدونی من دل نازکتر از تواَم...💕 چرا کاری میکنی منم نتونم تحمل کنم آخه...؟❤" وقتی رفت بعد چند ساعت
#همسر_شهید شنایی🌷 اومد پیشم اون چند روز هر دفعه یکی میومد و بهم سر میزد. گاهی هم صابخونه مون یا دوستام
میومدن و میبردنمون بیرون و نمیذاشتن زیاد تنها باشیم. بعدها فهمیدم آقا مهدی سفارش منو به همه شون کرده بود
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh