🔸دستهای کبودش😢 را پشتش پنهان کرد و آمد پیش ، از او خواست که فردا بیاید مدرسه مادر هم با عصبانیت فرستادش پیش پدر و گفت: این دفعه رو با پدرت برو، چقدر من بیام تو رو بکنم⁉️ 🔹پدر دستهای کبود را در دستش گرفت و گفت: دوباره به معلمات گیر دادی مگه نگفتم که کاری به کارشون نداشته باش🤦‍♂ که باشند، تو دَرست رو بخون ببین چطوری کتکت زدند 🔸مهدی که هشت سال📆 بیشتر نداشت گفت: برای چی باید چیزی نگم؟ مگه اونها نیستند؟ مگه تو قرآن نیومده باید "حجاب" داشته باشند؟ 🔹در دوران اختناق ستمشاهی، عکس شاه و فرح را از اول تمام کتاب‌هایش📚 می‌کند و می‌گفت: دوست ندارم هر بار که کتابم رو باز می‌کنم، چشمم به اینها بیفته! زمانی که کسی جرأت نمی‌کرد اسمی از بیاورد، که در این صورت سروکارش به "ساواک" و شهربانی می‌افتاد. 🔸ایستاده ‌بود کنار در مسجد🕌مردم می‌خواستند بعد از‌ یک‌اعتراض آرام، از مسجد خارج ‌شوند، ناگهان مهدی ‌عکس امام را بالای ‌سر گرفت و فریاد زد: یا مرگ یا . 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh