📓📕📗📘📙📔📒📕 روزگار من (۵۴) اوایل شهادت عباس خیلی برام سخت گذشت اما دیگه وقتش بود درسی رو که از صبر گرفته بودمو نشون بدم اینقدری فکرم مشغول بود که یادم رفته بود از محسن جریان شهادت عباس و بپرسم اونروز رفتم خونه عمو اینا محسنم هنوز نرفته بود سوریه... خونه عمو نشسته بودم زن عمو برام شربت اورد خوش اومدی فرزانه جان ممنون زن عمو جون زن عمو ـ حالت چطوره عزیزم چیکارا میکنی؟؟ هی شکر خدا بد نیستم منم دارم سعی میکنم روزای بدون عباس و یه جوری بگذرونم سخته هنوز عادت نکردم به نبودنش اما چه میشه کرد منم مثل بقیه همسرای مدافعین به غیر از صبوری و دعا برای دیگر مدافعا کاری ازم بر نمیاد... درسته دخترم هیچی مثل صبوری تو روح اون مرحوم و شاد نمیکنه زن عمو خیلی طول میکشه اقا محسن بیاد ؟؟؟ نه دخترم الانه که پیداش بشه بعد گذشت یک ربع از حرفای زن عمو یکی کلید به در انداخت و وارد خونه شد محسن بود من از جام بلند شدمو سلام کردم محسنم جواب داد و خوش امد گفت زن عمو ـ محسن جان پسرم فرزانه بخاطر یه موضوعی اینجا اومده و باهات کار داره بیا یه لحظه بشین ... چشم مادر اومد و نشست در حالیکه سرش پایین بود ازم پرسید بفرمایید دختر عمو من گوش میدم ... راستشو بخواین اقا محسن من تو این مدت انقدر فکرم بهم ریخته بود که اصلا از شما علت شهادت عباس و نپرسیدم میشه بهم بگین خیلی برام مهمه که بدونم همسرم چه جوری شهید شده درسته ، راستشو بخواین اونجا عباس به شما فکر میکرد همیشه براتون دعا میکرد چون میدونست شما خیلی بهش وابسته هستین از خدا براتون صبوری میخواست این شده بود دعای هروزش سرنماز برای شما. تو یکی از عملیات در یکی از قسمت های استان حلب ما با نیروها درگیر بودیم تو یکی از خونه های مخروب اونجا متوجه چندتا کودک شدیم که بی حال روی زمین افتاده بودن .. لبانشون ترک خورده بودو دهنشون از خشکی بهم چسبیده به زور اب زمزمه میکردن ماهم اون لحظه ابی همراهمون نداشتیم اون سمت میدان جنگ یه منبه اب بود عباس قمقمه های خالی مارو گرفت و بست به کمرش گفت میرم از اونجا براشون اب میارم گفتم نه خطرناکه نرو عباس مخالفت های من فایده ای نداشت فقط گفت هوامو داشته باشید و سریع دویید صداش کردم برگرد توجه نکرد با بچه ها یه جوری حواس دشمنو پرت کردیم عباس که قمقمه هارو پر کرده بود میخواست برگرده ... محسن بین حرفاش سکوت کرد منم که اروم اروم اشک میریختم با صدای لرزون گفتم لطفا ادامه بدین محسنم که بغض گرفته بود گفت: موقع برگشتش دشمنا متوجهش شدن همه جهت اسلحه هاشونو به سمت عباس چرخوندن داد زدم عبااااااس ما تا میتونستیم به سمت دشمن شلیک کردیم اما فایده نداشت چندتا تیر به عباس زدن عباس روی زمین افتاد و ظرف های اب هم روی زمین غلط میخوردن زد زیر گریه و گفت عباس مثل سقا شده بود رفت اب بیاره اما بر نگشت 😭😭😭😭😭 عباس شکوه اسمشو به هممون نشون داد هرکسی نمیتونه عباس وار رفتار کنه 😭😭😭😭 ادامه دارد... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🌹🍃🌹🍃 @ShahidNazarzadeh