‍ 🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴 🌻🌴🌹🌴 🌹🌴🌻 🌴 🌻 💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 راوے: همسر شهید قسمت :۲۸ گمنام گمنام🕊 🍃ميخواستم جوراب هايش را در بياورم كه بيدار شد . وقتی مرا در آن حالت ديد عصبانی شد . 🍃 گفت " من از اين كار خيلی بدم می آيد . چه معنی دارد كه تو بخواهی جوراب من را دربياوری ؟ " بلند شد و دست و صورتش را شست دو سه لقمه غذا خورد و رفت خوابيد . سر اين چيزها خيلی حساس بود . دوست نداشت زن بَرده باشد . ميگفت " از زمانی كه خودم را شناختم به كسی اجازه ندادم كه جوراب و زيرپوشم را بشويد . " خودش لباسهای خودش را ميشست . يك جوری هم ميشست كه معلوم بود اين كاره نيست بهش ميگفتم ، ميگفت " نه اين مدل جبهه ای است . " آن شب بعد از چند ساعت بيدار شد . نشستيم و حرف زديم . 🍃 از عمليات خيبر ميگفت . ميگفت " جنازه ی خيلی از بچه ها آن جا مانده و نتوانستيم برشان گردانيم ." حميد باكری را گفت كه شهيد شده . حالا من وسط اين آشفته بازار پرسيدم " اصلاً شما ها ياد ما هستيد ؟ اصلاً يادت هست كه منيری ، ليلايی وجود دارد ؟" چند ثانيه حرف نزد . بعد گفت " خوب قاعدتاً وقتی كه مشغول كاری هستم ، نميتوانم بگويم كه به فكر شما هستم . اما بقيه ی وقت ها شما از ذهنم بيرون نميروید. 🍃دوستانم را ميبينم كه می آيند به خانه هايشان تلفن ميزنند و مثلاً ميگويند بچه را فلان كار كن . ولی من نميتوانم از اين كارها بكنم . " آن شب خيلی با هم حرف زديم . فهميدم كه اين آدم ها خيلی هم به خانواده شان علاقه مندند ، ولی در شرايط فعلی نمی توانند آن طور كه بايد اين را بگويند . همان شب بود كه گفت " من حالا تازه ميخواهم شهيد بشوم ." گفتم " مگر به حرف شماست ؟ 🍃شايد خدا اصلاً نخواهد كه تو شهيد بشوی . شايد خدا بخواهد تو بعد از هفتاد سال شهيد شوی . " گفت " نه . اين را زوركی از خدا ميخواهم . شما هم بايد راضی شويد . توی قنوت برايم اللم ارزقني توفيق اشهاده في سبيلك بخوانيد . " اين دوره دوم با هم بودنمان در اهواز تقريباً يك سال طول كشيد . 🍃من داشتم بزرگ تر ميشدم . مادر شده بودم و ديگر آن جوان نازك دل سابق نبودم . ليلا جای پدرش را خوب برايم پر كرده بود . خاطرات اين دومين سال بيش تر در ذهنم مانده . كربلا رفتنش را يادم هست . يك بار ديدم زير لباسهای من ، روی بند رخت يك لباس عربی پهن شده پرسيدم " مهدی اين لباس مال شماست ؟ " گفت " آره ." گفتم " كجا بودی مگر؟" گفت " همين طوری ، هوس كرده بودم لباس عربی بپوشم ." گفتم " رفته بودی دبی ؟ مكه ؟" گفت " نه بابا ، ما هم دل داريم . 🍃 " با موتور زده بود رفته بود كربلا . خودش آن موقع نگفت . بعدها كه خاطرات سفرش را تعريف ميكرد ، يك چيز خنده دار هم گفت . وقتی رفته بود ، همين جوری عادی با لباس عربی زيارت كرده بود و داشته بر ميگشته كه به يكی تنه ميزند ، به فارسی گفته بود " ببخشيد " يك باره ميفهمد كه چه اشتباهی کرده. 🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴🌻🌴🌹🌴 ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh