.• کتابِ مرتضی و مصطفی •.
" قسمت۱۹ "
|فصل هشتم : عملیات تدمر|
...💔...
یک ربع، بیست دقیقه بعد نگاه کردم، دیدم باز تحرک دارند. این دفعه گرای باغ را دادم به ادوات و گفتم: «آقا! این باغ را بکوب، آردش کن!» آنها هم کم نگذاشتند و با گلوله و خمپاره باغ را شخم زدند.
می خواستیم برویم جلو. سیدابراهیم به حاج حیدر بی سیم زد و گفت: «حاجی! اجازه بدید ما بریم جلو، کلک اینا رو بکنیم.» حاجی موافقت نکرد و گفت: «نه، نه، به هیچ عنوان! اونجا دشته. شما بخواین برید، خیلی خطر داره. ما شده با تانک و با خمپاره می زنیم همه اینها رو از بین می بریم. شما نباید برین.»
درست می گفت. ما توی دشت بودیم. البته هر دو در یک سطح بودیم. منتهی آنها ساتر داشتند. دیوار باغ، درخت و ساختمان کنار باغ مخفیگاه و ساتر آنها بود. با کوچکترین حرکت ما در دشت، آنها به راحتی تنها با یک تیربار قلع و قمع مان می کردند. زمانی که به طرف باغ تیراندازی می کردیم، می آمدیم لب جایی که در گودی بودیم. بعضی جاها هم تپههای کوچک با ارتفاع یک متر داشت. می رفتیم پشت آنها و با تیربار می زدیم.
به قدری داخل باغ خمپاره زدیم که گفتم هر کس آنجا بود، تکّه پاره شد. گرد و خاک که خوابید، نگاه کردم، دیدم باز از لای درختها جنب و جوش دارند. ای بابا! عجب داستانی! بی سیم زدم و گفتم: «حاجی! بازم تحرک تو اینا هست.» گفت: «نمیشه، امکان نداره. ما هر چی توپخانه، خمپاره، تیربار، تانک، هر چی بود، زدیم، باز می گی تحرک دارن! مگه چیه؟ مگه چه خبره؟»
خیلی کنجکاو شدم. نشستم زیر آفتاب. گفتم هر جوری شده باید بفهمم قضیه چی هست. نیم ساعت دوربین را از جلوی چشم هایم برنداشتم. یک دقیقه، دو دقیقه دوربین دست می گرفتی، آفتاب می سوزاندت، اما من نیم ساعت خیره نشستم. آفتاب به سرم می خورد و داغ کرده بودم، ولی از جایم تکان نخوردم.
همانطور که به جلوی درختهای باغ خیره شده بودم، دیدم یکی بالا و پایین می رود. دقیق که شدم، بالاخره فهمیدم قضیه از چه قرار است. ناکث ها داخل زمین کانال کنده بودند. به محض این که آتش ما شروع می شد، مثل موش می رفتند داخل سوراخ هایشان، توی کانال.
در آن پاتک دشمن، به مدد اهل بیت (صلوات الله علیهم) و با تدبیر سیدابراهیم و مقاومت جانانه بچهها موفق شدیم خط تثبیتی مان را با کم ترین تلفات از سقوط حتمی نجات دهیم. حاج حیدر، فرمانده لشکر، در این مرحله به نبوغ و شایستگی سیدابراهیم اذعان پیدا کرد.
شب بعد جلسه کوچکی برگزار شد. من بودم و سیدابراهیم و فرمانده لشکر و مسئول اطلاعات. در آن جلسه سیدابراهیم طرحی را مطرح کرد و گفت: «اینها با نیروهای گشتی رزمی خیلی قشنگ و راحت تو دل ما نفوذ می کنن، تلفات می گیرن، مجدد بر می گردن. ما حربه ی خودشون رو علیه خودشون استفاده می کنیم و همین برنامه رو علیه خودشون استفاده می کنیم و همین برنامه رو براشون می چینیم. پنج نفر از بچههای کارکشته مونو ورمی داریم می ریم تو دل دشمن، همین کُخِ سرِ خودشون می ریزیم.» با اصرار ما حاج حیدر قبول کرد.
آمدیم یک تیم پنج نفره چیدیم. تیمی که من و سیدابراهیم هم در آن بودیم. قبول نکردند. گفتند: «یه فرمانده گردان و یه جانشین گردان می خوان برن گشتی، بعد اگه یه اتفاقی بیفته، گردان بی صاحب می مونه. حداقل یکی تون بمونه.»
ما سید را مجاب کردیم که بماند. او چندین مرحله مجروح شده بود. از لحاظ بدنی یک مقدار ضعیف بود. چیزی نمی گفت اما من چون یکسره کنارش بودم، حالاتش را قشنگ متوجه میشدم. دائم حالت تهوع داشت و می خواست عُق بزند. فشار بالای کار، کم خوابی، فعالیت زیاد، او را حسابی ضعیف کرده و بنیه بدنش تحلیل رفته بود. اما این چیزها برای سید اهمیت نداشت و می گفت من باید بروم. گفتم: «سید! تو وضعیتت جوری نیست که بتونی بری گشت رزمی. ممکنه با دشمن درگیر بشیم. معلوم نیست کم بیاری یا نه.» قبول نمی کرد و می گفت الّا و بلّا من باید بروم. گفتم: «بابا! تو فرمانده گردانی. قرار نیست ما هر دوتامون بریم. اون قدر رفتی شناسایی، منو نبردی، حالا یه سری شما باش من می رم.» در نهایت راضی شد نرود.
با چند تا از بچهها شروع کردیم به طرح ریزی. یکی دو تا از بچههای تخریب هم همراه مان بودند. قرار شد نیمه شب بزنیم به دل دشمن، برویم به جاده اصلی آنها، دو تا تله بگذاریم؛ تله های انفجاری ریموت دار که چون دشت بود، بردش جواب می داد. یک تله بگذاریم که وقتی ماشین شان از آنجا رد می شود، ریموت را بزنیم و ماشین را منفجر کنیم. وقتی شروع کردند به عقب کشیدن نیروها و آوردن کمک، تله ی دوم را منفجر کنیم. بدین شکل از آنها تلفات بگیریم.
چهار تا تیربار که روی تپه بود از کار نمی افتاد. باران گلولهای بود که به طرف ما می آمد. نامردها، دست از روی ماشه بر نمی داشتند. به قدری حجم آتش سنگین بود که ما هیچ عکس العملی نمی توانستیم نشان بدهیم.