رضا بی­‌نهایت صبور بود، وقتی بحث‌مان می‌شد، من نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم، یکسره غُر می‌زدم و با عصبانیت می‌گفتم تو مقصری، تو باعثِ این اتفاق شدی! او اصلا حرفی نمی‌زد، وقتی هم می‌دید من آرام نمی‌شوم، می­رفت سمت در، چون می‌دانست طاقت دوری‌اش را ندارم، آنقدر به همسرم وابسته بودم که واقعا دوست نداشتم لحظه‌ای از من دور باشد، او هم نقطه‌ضعف‌ام را می­‌دانست و از من دور می­‌شد تا آرام شوم، روی پله‌ی جلوی در می‌نشست و می­‌گفت هر وقت آرام شدی، بگو من بیام داخل، اصلا داد زدن بلد نبود. 🌷🕊 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh