"رمان
#اسطورهام_باش_مادر💞
#قسمت3⃣4⃣
صندلی را برای زینب سادات بیرون کشید و منتظر ماند که روی آن بنشیند.
اما زینب سادات به پدر و مادر مردی نگاه میکرد که مورد اعتماد قلبش بود.
دستش را مقابل شیدا دراز کرد و گفت :سلام.
شیدا و امیر، شمشیر را از رو بسته بودند. نه تنها بلند نشدند، بلکه شیدا توجهی به دست دراز شده زینب سادات هم نشان نداد. دستش را پس کشید و اخم درهم احسان را ندید. لبخند از لب زینب سادات که رفت، احسان گفت: زینب خانم، لطفا بشینید.
زینب نشست و احسان هم صندلی کناری اش را بیرون کشید و با کمی فاصله، نشست.
امیر گفت: خانم رو معرفی نمیکنی؟
احسان: سلام!
برای جواب منتظر نماند چون میدانست جوابی در کار نیست. پس ادامه داد: زینب خانم، همسر آینده من.
بعد به زینب سادات نگاه کرد که با نگاهی محفوظ به حیا سر به زیر دارد و شرمزده است.
احسان: امیر و شیدا پدر و مادرم.
صدای آرام زینبش را شنید: خوشبختم.
شیدا: با اینکه میدونی با این ازدواج مخالف هستیم، باز هم قبول کردی؟
احسان اعتراض کرد: شیدا!
امیر بی توجه به اعتراض احسان، دنباله حرف شیدا را گرفت: فکر میکردم مادرت بهت یاد داده باشه زندگی که با اختلاف فاحش طبقاتی و فرهنگی شروع بشه، عاقبتی نداره! شما که تضاد اعتقادی هم دارید!
احسان تا لب باز کرد و گفت: امیر بس کن!
زینب سادات با تمام متانت ذاتی اش،بدون نگاه مستقیم به چشمان امیر، گفت: بله مادرم به من اینها رو یاد داده. اما همون مادرم، به پدرم؛ که خیلی بیشتر از تفاوتی که بین من و آقا احسان هست؛ تفاوت بینشون بود، اجازه داد تا خودش رو ثابت کنه. آقا احسان خیلی وقت که خودشون رو به من و خانوادم ثابت کردن.
شیدا گفت: یک نگاه به سمت راستت بکن!
و زینب سادات نگاه کرد به زنی که پوشش بسیار متفاوتی داشت. مثل شیدا بود و نگاهش هم مستقیم به زینب سادات دوخته شده بود.
احسان هم نگاهش به سمتی که شیدا گفته بود، رفت؛ خیلی زود نگاه گرفت اعتراض کرد: این اینجا چکار میکنه شیدا؟
شیدا لبخند زد: تو به ما نگفتی مهمون داری میاری! ما هم برای خودمون مهمون آوردیم.
امیر گفت: اون دختر سالها نامزد احسان بود!
چیزی در دل زینب سادات تکان خورد اما نشکست. به پدرش ایمان داشت، به ارمیا و پدرانه هایش ایمان داشت.
احسان گفت: دیگه شورش رو در آوردید.
به زینب نگاه کرد: به خدا اینطور نیست زینب خانم. بین من و ندا چیزی نبود. باور کنید.
شیدا: همین که اون ندا هست و این خانم رو هنوز زینب خانم صدا میکنی، نشون میده چقدر صمیمی بودی با ندا. چیزی که با نامزدت نداری!
احسان گفت: صدا زدن اون فقط از روی عادته!
زینب سادات: آقا احسان!
احسان مستاصل شد. قلبش به تکاپو افتاد! نمیخواست زینب را، زینبش را، از دست بدهد.
نگاهش را به چادر زینب سادات دوخت و منتظر ماند و زینب سادات هم او رامنتظر نگذاشت: من به شما اعتماد دارم. گذشته شما، هر چند که در آینده ما دخیل هست، اما به من مربوط نیست. من میدونم چند سال اخیر، سبک زندگی و رفتار شما عوض شده و من به پایداری شما تو این راه اعتماد کردم که الان اینجا هستم.
بعد به شیدا لبخند دوستانه ای زد: اینکه زن و مردی به هم احترام بذارن و در جمع با احترام همدیگه رو خطاب کنن، چیز بدی نیست! صمیمیت در صدا زدن اسم، بدون پسوند و پیشوند نیست! صمیمیت این هست که بدونی طرف مقابلت چه حالی داره و به چه چیزی نیاز داره و من میدونم آقا احسان الان به اعتماد من نیاز داره. و اعتماد من، چیزی هست که بهشون داده میشه! من اعتماد کردم و پا در راهی گذاشتم که میدونم سخت هست اما در تمام راه، هم قدمی دارم که تنهام نمیذاره!
امیر بلند شد: خب تبریک میگم. من باید برم. همسرم منتظرمه! به امید دیدار عروس عزیزم!
دستش را به سمت زینب سادات دراز کرد اما قبل از هر عکس العملی از طرف او، احسان، دست امیر را گرفت و بلند شد و خداخافظی کرد.
امیر ابرویی بالا انداخت و لبخندی زد و رفت.
🌷نویسنده:سنیه منصوری
ادامه رمان
🇮🇷