4⃣0⃣3⃣
#خاطرات_شهدا 🌷
🔰به سفارش آقا
#مهدی_باکری...
قرار شد یه خونه تو قم بگیریم وبا همسر شهیدان حمید باکری و همت ،با هم باشیم...
🔰خانوم
#همتو از قبل میشناختم...
ولی ژیلایی که میدیدم با اون دختر پر شر و شور
#سابق خیلی فرق داشت🌾شکسته شده بود...
🔰با خانوم
#باکری هم کم کم آشنا شدم☺️سعی میکردم جلوشون طوری رفتار کنم،که انگار منم شوهرم شهید شده...
🔰فکر میکردم زندگیشون،بعد رفتن آدمایی که دوستشون داشتن،چقده سخته...💔
🔰پیش خودم میگفتم خُب...
اگه واسه ی منم پیش بیاد چی...؟😔
اگه دیگه مهدی رو نبینم…❤️
🔰یه شب گفتن:"حالا ببینیم قمی ها چطور غذا درست میکنن😉..."
داشتم غذا🍲 درست میکردم که،یه خانومی اومد در زد و یه چیزی به بهشون گفت...
🔰به خودم گفتم:"خب...به من چه...؟"
شام که آماده شد،هیچ کدوم لب به غذا نزدن...!
گفتن:"اشتها نداریم...!"😕
🔰سیم تلوزیونو 📺هم در آورن،فرداش
#خواهرم اومد دنبالم و گفت:"لباس بپوش بریم جایی..."
🔰شکی که از دیشب به دلـ❤️ـم افتاده بود؛خوابای پریشونی که دیده بودم؛همه داشت درست از آب در میومد...
🔰عکس
#مهدی و
#مجیدو دیدم که زده بودن سر خیابونشون...😢
آقا مهدی راه میفته از بانه بره پیرانشهر،که تو جلسه ای شرکت کنه،طبق معمول با راننده بوده...
🔰ولی همون لحظه که
#میخواسته راه بیفته.،مجید میرسه و آقا مهدی به راننده میگه:"دیگه نیازی به اومدن شما نیست...
با برادرم میرم..."
🔰بین راه هوا بارونی بوده🌧 و دیدشون محدود😑،مجبور بودن یواش یواش برن،💥که میخورن به کمین ضدّ انقلاب...😔
🔰ماشینشون🚙 مورد اصابت⚡️ آر پی جی قرار میگیره ومجید همونجا پشت فرمون
#شهید میشه آقا مهدی از ماشین میپره بیرون،تا از خودش دفاع کنه،ولی تیر میخوره...💔
🔰صبح روز بعد
#پیکراشونو پیدا کرده بودن،که با فاصله از هم افتاده بودن...😔
#شهید_مهدے_زین_الدین 🌺
#شهید_مجید_زین_الدین🌺
شادی روحشان
#صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh