♥بسم الله الرحمن الرحیم ♥
قسمت ششم رمان ناحله
نشستم کف اتاق و شروع کردم به نق زدن
اخه ینے چے مگه حکومت نظامیه !!
این چه وضعشه ...
من به جرم تڪ فرزند بودن همیشه محکوم بودم ب اطاعت کردن
ولے خدایے صبرم حدے داره
فڪ میکنه اینجاهم دادگاهه حکم میده و من باید اطاعت کنم خسته شدم از این همه سختگیرے ...اه
غر زدنام که تموم شد رفتم سراغ کیفم
زیرشو گرفتمو برعکسش کردم تا کتابام تِلِپے بیوفته زمین
ازین کار لذت میبردم
همه محتویات کیفم خالے شد
با دیدن گوشیم یاد اون دوتا پسره افتادم خودمو پرت کردم رو تختو قفل گوشیمو باز کردم و یه سره رفتم تو گالرے
عکسو باز کردم تا ببینم قضیه از چه قراره
زوم کردم رو بنر یه نگاه به ادرس کردم
خب از خونمون تا این ادرس خیلے راه نبود فوقِ فوقش 25 دقیقه
ساعتشم 7:30 غروب بود
همینجور که در حال آنالیز بنر بودم چشمم افتاد به اونے که با اون مردڪ دست به یقه شد .
یه چهره کاملا عادے با قد متوسط .
ولے چهارشونه و خیلے اندامے با صورت گندم گون .
قیافش نشون میداد تقریبا 23 یا 24 سالش باشه
دستش درد نکنه به خاطر من خودشو تو خطر انداخت ممکن بود خودشم آسیب ببینه.
ولے اینجور آدما خیلے کمن .
به قول بابا نیستن همیشه کسایے که تو رو نجات بدن از دست آقا دزده .
همینجور که داشتم به فداکاریش فکر میکردم و عکس و این ور اون ور میکردم متوجه شدم که دوستشم تو عکس افتاده
با اینکه خیلے واضح نبود، عکسو زوم کردم رو صورتش
تا عکسشو زوم کردم لرزش دستاش یادم افتاد برام خیلے عجیب بود.
با دقت بهش نگاه کردم پسر قد بلند و تقریبا لاغرے بود پوست صورتش برخلاف دوستش سفید بود ابروهاے پیوسته اے داشت و محاسن رو صورتش جذبشو بیشتر میکرد چیز دیگه اے تو اون عکس بے کیفیت دیده نمیشد .
موبایلمو زیر بالشم قایم کردم و کف اتاق دراز کشیدم عادتم بود با اینکه میز تحریر داشتم ولے اکثر اوقات رو زمین درس میخوندم .
کتاب تست فیزیکمو باز کردمو بعد حل کردن دوتا سوال دوباره ذهنم رفت پیش اونا .
چقدر زجرآور بود که نمیتونستم ذهنمو متمرکز کنم
اعصابم خورد بود خواستم تست سومو شروع کنم که یاد مراسمشون افتادم که از فردا شب شروع میشد .
به سرم زد براے تشکر ازشون یه زمانے برم هیئتشون ولے با این اوضاعے که پیش اومد و حکمے که پدر دادن یه کار غیر معقول بود.
البته برا خودمم سخت بود با کسایے که نمیشناسم حرف بزنم.
بیخیال شدمو سعے کردم ذهنمو متمرکز کنم تایمگرفتمو سعے کردم به هیچے جز خودم و درسامو پزشکیِ دانشگاه تهران فڪ نکنم.
با همین قوت پیش رفتم و تو نیم ساعت 12 تا سوال حل کردم که 5 تاش غلط بود
از غلط زدنام اعصابم خورد میشد خو اگه بلد نیستے نزن چرا چرت وپرت میگی!!
همینجورے حرص میخوردم و بلند بلند غر میزدم که مامان با یه ظرف میوه وارد اتاقم شدو گفت:
+ بس کن با این وضع میخواے دانشگاهم قبول شی؟
تو اگه بخواے اینجورے پیش برے بهت افتخار شستن دسشویے هاے بیمارستانمنمیدن چ برسه به پزشکی.
با این حرفش پکر شدم و بهش نگاه کردم و گفتم
+اخه تو نمیدونے کهههه
غلط زدنام احمقانسسس!
قیافمو کج و کوله کردمو ادامه دادم
+مامااان اگه یه وقت خدایے نکرده قبول نشدم میزارے برم آزاد بخونم
مامان اخماشو تو هم کردو خیلے جدے گفت
_اصلا فکرشم نکن .باباتو که میشناسی
تو سعیتو کن قبول شے وگرنه باید دور دانشگاه و خط بکشے .
با این حرفش دوباره بدبختیام یادم افتاد.
خودمو کنترل کردم و گفتم
+بله خودم میشناسمشون
ظرف میوه رو گذاش رو زمین و خودش رفت بیرون ازش تشکر کردمو گفتم
_مرسی
یه لبخندے گوشه لبش نشست و از اتاق رفت بیرون
ذهنمبیش تر از قبل مشغول شد علاوه بر اون انگار یه نفر با کفش پاشنه بلند رو اعصابم رژه میرفت!
واقعا دلیل این همه سختگیرے و نمیفهمیدم
خواستم بیخیال همه ے اتفاقاے که افتاده بود شم و خیلے بهتر از قبل به درسم بچسبم ولے نمیشد لپ تاپمو روشن کردمو رفتم دوباره اهدافیو که نوشتم با خودم مرور کردم.
بعد اینکه کارم تموم شد از تو کتابخونه
کتاب شیمیو برداشتم و جورے تو بهرش غرق شدم که گذر زمانو متوجه نشدم
____
با صداے در ب خودم اومدم
_بفرمایید
بابا بود در و آروم باز کرد و اومد تو
با دیدنش حالتمو از دراز کشیده به نشسته تغییر دادم
خیلے خشڪ گفت
+نمیاے برا شام؟
نگاش کردمو گفتم
_نیام؟
روشو برگردوندو گف
+میل خودته
مظلومانه بش نگاه کردم و گفتم
_هنوز از دستم ناراحتین
در اتاق و باز کرد و رفت بیرون
+زودتر بیا غذا سرد میشه
با عجله پاشدم و رفتم دستشو گرفتم
_تا نگین ازم ناراحت نیسین نمیام
دستمو از رو دستش برداشت و گف
+باشه بخشیدمت زودتر بیا شام سرد شد
انقدم درس نخون یه وقت دیدے قبول شدے منم نمیتونم نه بیارم
بعدشم یه لبخند بے روح نشست کنار لبش
چشمے گفتم بعدش باهم رفتیم پایین...
#ناحله #قسمت6ام
#رمان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh