♥بسم الله الرحمن الرحیم♥ قسمت بیست و نهم رمان ناحله +ها یره تو کارے نداری؟بیا اینجا ب مو کمڪ کن . رفتم‌سمتشو _من آموزشِ تفحص ندیدما !! من مسئول هماهنگیم !! +ایراد نداره بیا پیش من یاد میگیرے . باشه گفتمو رفتم‌کنارش رو خاڪ نشستم. اسمش سید مرتضے بود آروم با دستش با خاکا ور میرفت به منم میگف با دقت همین کارو کنم واگه چیز مشکوکے دیدم بهش بگم . کل روز به همین منوال گذشت . همه مشغول بودن تا اذان ظهر که برا نماز جماعت پاشدیم ‌. بعد از اینکه نماز خوندیم قرار شد من و محسن بریم غذاها رو بیاریم که همه ممانعت کردن و گفتن تا چیزے پیدا نکنن کسے نهار نمیخوره. دوباره همه رفتن سر کارشون و مشغول شدن . منم رفتم سمت سید مرتضے که فرمانده صدام زد ! +برو دوربین و از تو اتوبوس بگیر بیار چندتا عکس بگیر . با عجله حرکت کردم سمت اتوبوس . تا اتوبوس خیلے راه بود . بچه ها به خاطر قداسَت این منطقه اجازه ندادن راننده، اتوبوسو جلو تر از ورودے یادمان بیاره . راهِ زیادیو دوییدم . دوربینو گرفتم و دوباره همین راهو دوییدم تا بچه ها . از زوایاے مختلف چندتا عکس گرفتم ‌ هوا دیگه غروب کرده بود . بچه ها هم برا اینکه دقت بالایِ کار کم نشه وسایلا رو جمع کرده بودن و حرکت کردن سمت اتوبوس! همه پکر بودیم . از ساعت 7 تا 6 این همه آدم این همه زحمت بے نتیجه . اما یه شور و شوق خاصے داشتیم و بے نتیجه موندن و پاے بے لیاقتے گذاشتیم. وسط راه منو محسن از بچه ها جدا شدیم تا بریم و شام و نهار فرداے بچه ها رو یه جا از آشپزخونه اے که قرار داد بسته بودن بگیریم. صبح با صداے اذان پاشدم !! با صمیمیتے که با بچه ها پیدا کرده بودیم بقیه روهم بیدار کردم که نمازشون قضا نشه. طلبه ے جمع جلو وایستاد و بقیه بهش اقتدا کردن . بعد نماز جماعت محسن رفت از نونوایے بغل حسینیه نون بگیره . ما هم‌تو همون فاصله سفره پهن کردیم و همون شامِ کبابِ دیشب که مونده بود و صبحانه ے دیروز و گذاشتیم وسط سفره و چایے دم کردیم تا محسن برسه . بچه ها خیلے خوب بودن. اکثرا متاهل بودن و مجرداے جمع جز منو محسن دو نفر بودن . این دفعه عزممونو جزم‌کردیم وزودتر آماده رفتن شدیم که به اذن خدا ان شالله بتونیم چیزے پیدا کنیم. وسایلا رو جمع کردیم و نشستیم تو اتوبوس . طبق معمول بعد یه ساعت رسیدیم منطقه . تو راه هم هے نذر صلوات و زیارت عاشورا که یه معجزه اے بشه . به محض رسیدن، بچه ها ‌کارشونو شروع کردن . هر کسے نشست سر جاے خودشو مشغول شد .... یازده روز از وقتے که اومدیم میگذشت و هنوز هیج خبرے نبود ! بچه ها امشب به نیت روزه و با وضو بعد دعاے توسل و روضه امام زمان خوابشون برد ‌ بعضے ها هم مث من بیدار بودن. تو این مدت چند بارے با بابا و داداش علے و ریحانه صحبت کرده بودم. به ریحانه هم گفتم که با پولایے که براش گذاشتم برا عیدش لباس بخره! و یکم هم راجع به روح الله باهاش حرف زدم . همش از من گله داشت که چرا تو این شرایط ولش کردم . سه روزدیگه عقدش بود . تو این دو هفته چندبارے با حضور زنداداش رفته بودن بیرون و باهم حرف زدن و تقریبا شناخت کافے پیدا کردن از هم‌. حتے پیش مشاور هم رفته بودن. از طرف دیگه اے هم از قبل میشناختن همو. خیلے مطمئن از ریحانه خواستم که فکر کنه و عجولانه تصمیم نگیره . با اینکه عادت داشتم ولے یه کوچولو دلم برا بابا تنگ شده بود . تاصبح با محسن و سید مرتضے و فرمانده نشستیم ‌و ذکر گفتیم . دم دماے صبح بود که بقیه خوابشون برد . با بطرے آب معدنے بالا سرم وضو گرفتم و ایستادم برا نماز . دلم نمیخواست دست خالے برگردیم . حداقل اگه شده یه شهید ‌.. فقط یدونه... قبل اذان بچه ها رو بیدار کردم یه آبے چیزے بخورن فردا تو اون گرما نَمیرن از تشنگے که میخوان روزه بگیرن! نمازو به جماعت حاج احمد طلبه ے 29 ساله ے گروه خوندیم روز سه شنبه روزآقا امام زمان بود نشستیم و دعاے عهدم خوندیم و بعدش راهے منطقه شدیم . روزِ آخر موندنمون تو این شهر و این منطقه بود . بعدش باید برمیگشتیم تهران . همه ے چشم و امیدمون به امام زمان بود که ما رو دست خالے برنگردونه ... برا نماز ظهرو عصر پاشدیم و بعد خوندن دوباره همه مشغول شدن. منم دیگه تو این چند روز یاد گرفته بودم و با اجازه ے فرمانده کمڪ میکردم . بچه ها تو این چند روز خوب پیش رفته بودن . خیلے دیگه جلو رفته بودیم و تقریبا یڪ پنجم منطقه پاڪ سازے شده بود. تو حال و هواے خودم بودم و تو دلم‌مداحے میخوندم . بچه ها دیگه با زبون روزه نا نداشتن کار کنن . دیگه تقریبا همه چشما گریون شده بود که همزمان دو نفر داد زدن! +یا علیییییی!!الله اکبرررر بچه ها بیاین اینجااااا!!! با شنیدن این صدا همه دوییدن سمتشون و دورشون حلقه زدن بچه ها شهیدددد!!! . اینجاااا کانالهههبشینین همین جا با دقت .... همه نشستن . منم رو خاڪ زانو زدم و با دستم آروم خاکا رو کنار کشیدم‌. ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh