♥بسم الله الرحمن الرحیم♥
قسمت چهل و یکم رمان ناحله
وااا اینهمه دعا چرا چیز دیگه اے از خدا نمے خواستن براش.
همینطورے مشغول گشت زدن بودم که دیدم یه پست ب پستاش اضافه شده
با هیجان منتظر موندم بازشه
چهره اش مثه همیشه تو عکس مشخص نبود
ولے کیکش مشخص بود انگار خم شده بود و داشت فوتش میکرد
دوست و رفیقاشم دورش بودن
چجوریه اینهمه رفیق داره و اینهمه آدم دوسش دارن ؟
بنظر آدم معاشرتے واجتماعے نمیاد .
از دوستاش تشکر کرده بود.
آخر پستشم نوشت
" آرزوے روز تولدمو شهادت مینویسم "
خب پس خودشم از خداش بود براش شهادت بخوان
دوباره رفتم تو پستایے که تگش کرده بودن
از همشون اسکرین شات گرفتم
گفتم شاید پاڪ کنن پستارو
میخواستم عکساشو نگه دارم
خیلے برام جالب شده بود
به شمع تولدش دقت کردم
زوم کردمروش
نگام ب شمع دو و شیش خورد
عه بیست و شیش سالشه فکر میکردم کوچیڪ تر باشه
تو ذهنم حساب کردم ڪ چقدر ازم بزرگتره.
من 18 بودم و اون وارد 27 شد...
نه سالے تقریبا ازم بزرگتر بود.
خب 9 سالم زیاده .
اصن چرا دارم حساب میکنم واے خدایا من چم شده .
کلافه از خودم گوشیمو قفل کردم و گذاشتمش کنار .
تو دلم با خودم در گیر بودم هے به خودم میگفت فاطمه نه نباید بهش علاقمند شے
مثه همیشه منطقے باش این آدم اصلا ب تو نمیخوره به معیارات عقایدت،
از همه مهمتر افکارش با افکار بابا به هیچ وجه جور در نمیاد .
در خوشبینانه ترین حالت هم اگه همه چے خوب باشه و بهم بخورین بابا عمرا بزاره ک...
اے خدا تا کجاها پیش رفتم
فڪ کنم از درس خوندن زیادے خل شدم.
تنها راهه خلاصے از افکارم خوابیدن بود.
ساعت و براے یڪ ساعت دیگه کوڪ کردم .
کلے کار نکرده داشتم .
تا سر رو بالش خنکم گذاشتم از خستگے خوابم برد
_
با صداے مضخرف ساعت بیدارشدم و با غضب قطعش کردم
گیج خواب پریدم حموم و بعد یه دوش سریع اومدم بیرون
چند ساعت دیگه سال تحویل بود و من هنوز بوے بهار و حس نکرده بودم .
اصلا استرس کنکور شوق و ذوقم و واسه هر کاری،کور کرده بود.
میترسیدم آخرش روونه تیمارستان شم.
کرم پودر و رژمو برداشتم و باهاشون مشغول شدم.بعد اینکه کارم تموم شد
شلوار سفیدم و پوشیدم .
یه زیر سارافونے بلند سفیدم پوشیدم و مانتو جلو باز صورتیم و که یخورده از اون بلندتر بود ورداشتم
شال سفیدمو هم سرم کردم
بعد عطر زدن و برداشتن کیف و گوشیم
با عجله از اتاق اومدم بیرون
زنگ زدم ب مامانم
چند دقیقه دیگه میرسید
خسته بود ولے دیگه نمیشد کاریش کرد .وقتے برامون نمونده بود که بزارم واسه بعد.
تا صداے بوق ماشین مامان و شنیدم
پریدم بیرون و سوار ماشین شدم
رفتیم داخل شهر .
ماشینش و پارڪ کرد و مشغول گشتن شدیم .
اینجور وقتا انقدر شهر شلوغ میشد که احساس میکردم اومدم یه شهر دیگه.
یه حس غریبے بهم دست میداد .
خداروشکر ماهے قرمزا و سبزه ها مثه گذشته منو به وجد آورد
دوساعتے چرخیدیدم و خرید کردیم
به مامانم گفتم زودتر بره خونه تا سفرمو بزارم
+اره دیگه همیشه همینے وایمیستے دقیقه 90 همه کاراتو انجام میدے
_مامان خانوم کنکوررر دارممما
+بهانته
نمیخواستم بحث کنم واسه همین بیخیال شدم و منتظر موندم به خونه برسیم.
وقتے که رسیدیم بدون اینکه لباسم و عوض کنم نشستم تو هال
میز عسلے و گذاشتم یه گوشه
ساتن سفیدم و گذاشتم روش
و یه تور صورتے هم با یه حالت خاصے آویزون کردم .
ظرفاے خوشگلم و دونه به دونه در اوردم و به شکل قشنگے چیدمشون
آینه و شمعدون مادرمم گذاشتم
تو تنگِ کوچیکے که خریده بودم آب ریختم و ماهیارو توش انداختم.
بعد اینکه کامل هفت سینم و چیدم و قرآن و روے میز گذاشتم با ذوق عقب رفتم و به حاصل کارم خیره شدم.
لباسم و عوض کردم تے وے و روشن کردیم .
با بابا اینا نشستیم ومنتظر تحویل سال شدیم .
دلم میخواست تمام آرزوهامو تو این چند دقیقه به خدا بگم
اول از همه از خدا خواستم نتیجه زحماتم و بهم بده و بتونم جایے که میخوام قبول شم
سایه پدر و مادرم رو سرم بمونه و همیشه سلامت باشن
یه اتفاق خوب تو زندگیم بیافته و دوباره آدم شاد و شنگول قبل بشم
و یه دعا هم که همیشه میکردم این بود که خدا یه عشق واقعے و موندگار بندازه تو دلم .
اصلا دلم نمیخواست خودمومجبور کنم که عاشق یکے شم .
به نظرم آدما باید صبر میکردن تا به وقتش خدا بهشون عشق و هدیه بده.
فازِ بعضے از دوستامم که خودشونو به زمین و آسمون میزدن تا بگن عاشق یکین ولے نبودن و درڪ نمیکردم هیچ وقت .
به خدا گفتم اگه عشق مصطفے درسته مهرش و به دلم بندازه و کارے کنه که بتونم به چشم همسر نگاش کنم.
همین لحظه سال تحویل شد .
اشکایے که ناخودآگاه گونه هامو تر کرده بود و با آستینم پاڪ کردم.
با لبخند پدر و مادرم و بغل کردم
و از هرکدومشون دوتا 50 هزار تومنے عیدے گرفتم و دوباره بوسیدمشون .
برقا رو خاموش کردیم آماده شدیم تا بریم بیرون
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh