✨🌱 ریحانه و شمیم با هم حرف میزدن . ازشون جدا شدم. رفتم سمت پل که ریحانه گفت +کجا میری دختر؟ _بزار برم ببینم. زود برمیگردم. +باشه فقط دیر نکنیا _چشم رفتم سمت جایی که داشتن سوار کشتی میشدن. خم شدم ببینم چی تو گِلا تکون میخوره! یه خادم داشت رد میشد گفتم _ببخشید وایستاد +بفرمایین؟ _اینا چین تو گِل؟ +لجن خور اینو گفت و رفت. چندشم شد. یعنی اینا اون زمانم بودن؟ ادمایی که تو آب شهید شدن... مور مورم شد. ریحانه و شمیم نزدیکم شدن. _ما نمیتونیم سوار شیم؟ +چرا نمیتونیم؟الان نوبت ماست _اها دست همو گرفتیم و رفتیم تو کشتی. یه سری جلیقه باید تنمون میکردیم. شمیم و ریحانه به ترتیب پوشیدن. نگاشون کردم و زدم زیر خنده ریحانه واسم شکلک در اورد و گفت +میخندی؟ خودتم باید بپوشی نگاش کردم و _عمراااا +نپوشی نمیزارن سوار شی _اقا یعنی چی؟من نمیخوام! رو چادر گنده میشم!پف میکنم! شمیم یه جلیقه سمت من گرفت و _اگه نپوشی میندازنت پایین. به اطرافم نگاه کردم‌ دلم نمیخواست محمد منو ببینه از یه طرفی هم خندم میگرفت وقتی خودم و توش تصور میکردم محمد رو که تو کشتی ندیدم با خیال راحت رو چادرم بستمش. دونه های تسبیح محمد تو جیبم تکون میخورد،ترسیدم گم شه! روی جیبم رو محکم گرفتم که کشتی راه افتاد. ____ میخاستیم بریم سمت بازار که ریحانه گفت +یه دقه صبر کن من تو این مرقد فاتحه بخونم _مرقد چیه؟ +شهدا باهم رفتیم سمتش. فاتحه خوندیم و خواستیم حرکت کنیم که چشمم خورد به محمد. اون طرف کشتی تو خاکا نشسته بود . یکم که دقت کردم دیدم داره نماز میخونه به ریحانه گفتم _عه عه این داداشت نیس؟ خندید و +اره چطور؟ _تو خاک و خل نشسته،کلش شپش نزنه؟ جلو دهنش و گرفت که صداش بلند نشه. +اه. توعم چقد سوسولیا! نترس شپش نمیگیره. _بدش نمیاد این همه خاک و خلی میشه؟ یه تنه زد بهم و +عه عه ببین! من هنوز زندم داری راجع ب داداشم اینجوری حرف میزنیا. _وا من که چیزی نگفتم. دیگه ادامه ندادم.به شمیم نگاه کردم که با محسن سمت بازار میرفتن. منم دست ریحانه رو گرفتمو پشتشون حرکت کردیم. یه آقایی و دیدم که یخ در بهشت میفروخت. با هیجان دست ریحانه رو کشیدم و رفتیم سمتش پشت ما شمیم و محسن هم اومدن. بهش گفتم برامون چهارتا لیوان بریزه. اولین بار بود که میتونستم با خیال راحت بخورمش. بدون حضور مامان! چون هر وقت که بود کلی اذیتم میکرد و میگفت که کثیفه و مریض میشی و....! خدا وکیلی سفر مجردی خیلی خوبه! دوتا پرتقالی و دوتا آلبالویی واسمون ریخت. دستمو بردم تو جیبم پولشو حساب کنم که محسن خندید و گفت +نمیخواد بابا. با تعجب بهش خیره بودم که دست کرد تو جیبش و پولشو حساب کرد. در کمال پررویی ازش تشکر کردم و رفتیم سمت اتوبوس. ____ محمد: بعد از سلام نماز،بغل دستیم تو اتوبوس که از جلوم رد میشد داد زد : +اقا محمد میشه جاتو با ما عوض کنی عزیزم؟ بلند خندید و با عجله از جلوم‌رد شد. به قدم هاش خیره بودم که منظورشو فهمیدم. ناخودآگاه پوزخند زدم آخه یه دختر بچه ...! لا اله الا الله. نمیدونستم اصلا چرا حرفاش برام اهمیت داشت ؟ از دست خودم و کارام آسی شده بودم. با اینکه ازم عذرخواهی هم کرده بود بازم ازش دلخور بودم! شاید به خاطر اینکه توقع این حرفو ازش نداشتم! شاید چون فکر میکردم برای فاطمه مهمم،حرفش انقدر برام گرون تموم شده بود. من داشتم فراموشش میکردم چرا سعید دوباره تکرارش کرد؟ فقط خدا میدونست چقدر حرص خورده بودم به خاطرش ...! من چرا فکر میکردم فاطمه به من علاقه ای داره؟ مگه با شعری که اصلا مشخص نبود مخاطبش کیه میشد به این نتیجه رسید؟! من چرا اینطوری شده بودم؟ تو کل عمرم جواب هر کی و که اینطوری حرف زد همینجوری دادم ولی هیچ وقت انقدر پشیمون نشده بودم! شاید دلم نمیخواست ازم بِرَنجه دختری که تازه شبیه ما شده!؟ ولی خودمم خوب میدونستم این جواب دل نا اروم من نیست! اخلاقم در مقابلش خیلی عوض شده بود. نباید ضعف نشون میدادم. چرا باید در مقابل دختری که همسن خواهرمه کم میاوردم؟ نباید روش انقدر دقیق میشدم. نباید به دلم اجازه زیاده روی میدادم. باید مثل همیشه سخت و مقاوم رفتار میکردم. دلیلی نداشت واسه حرفاش ناراحت شم !! از کلنجار رفتن با خودم خسته شده بودم! از اینکه نمیدونستم با دلم چند چندم عصبی شده بودم. من از خودم،افکارم،از دلم خسته بودم. ترجیح دادم خودم و دلم رو دست شهدا بسپرم. از جام پاشدم و تصمیم گرفتم برم تو اتوبوس!